یادداشت •fatemeh•
1403/11/2
کلماتش نه از روحم جدا شد و نه ورق هایش از حرکت ایستاد... زندگی را خواندم و دیدم و تصور کردم زندگی واقعی... 🩵 مثل چای که با قند میشود خورد و نبات و گاه عطر دارچین و گل محمدی را ازش شنید و گاه طعم گسی را حس کرد...☕ احوالات زندگی مستوره و امیریل را به دور از تصورات زرد و صورتی تعریف میکرد و در خط به خط این کتاب ، مهر خوابیده بود ، عشق ، بندگی ، و گاه به رسم دنیا مزه ی تلخ ناامیدی و شوری اشک را هم میشد چشید 🦋 اما در پایان ، لبخند بود که به لب ماند... لحظاتم حلال شدند و برای تکرار ، به بارها خواندن می ارزد...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.