یادداشت سیده زینب موسوی

Walk Two Moons
یه کتاب نو
        یه کتاب نوجوون خوش‌خوان و خانوادگی...

ماجرا از زبون سالامانکا روایت میشه، دختری که مدتی پیش مادرش ترکش کرده و حالا تو یه سفر جاده‌ای همراه پدربزرگ و مادربزرگش داره می‌ره تا برش گردونه...
این وسط توی‌ راه قصهٔ دوستش رو تعریف می‌کنه که اونم تقریبا مشکل مشابهی براش پیش‌ میاد.
در واقع کتاب دو تا خط داستانی رو همراه با هم پیش می‌بره.

🔅🔅🔅🔅🔅

داستان روون و تأمل‌برانگیزی بود و بعضی جاها نمکی.

کلا خوب بود ولی با یه چیزایی هم مشکل داشتم که چون مقادیری لودهنده‌ست آخر مرور می‌گم.
این موارد باعث شد آخر کتاب حس خوبی بهش نداشته باشم و امتیازش از بالای چهار تو ذهنم افت کرد به بین سه و چهار! آخرش تصمیم گرفتم بهش کمی با ارفاق چهار بدم :)

چون کلا به نظرم کتاب خوبی بود و چیزای قشنگی یاد آدم می‌داد، مخصوصا در مورد نوع برخورد با مامان‌هایی که اینقدر بدون چشم‌داشت واسه آدم زحمت می‌کشن 😢

این سفر جاده‌ای و دیدن مناظر طبیعی آمریکا هم به نظرم قشنگ بود و فکر کنم میشه تو دستهٔ کتاب‌های جاده‌ای قرارش داد!

🔅🔅🔅🔅🔅

با توجه به حذف شدن هر نکتهٔ اندک سانسوری، به نظرم میشه از ۱۳-۱۴ سالگی این کتاب رو دست بچه‌ها داد (یه علاقه‌ای بین دختر و پسر کتاب هست ولی اصولا‌ تو ترجمه بیشتر به صورت دوستی نشون داده شده و هر چی بوسه این وسط بوده سانسور شده 😄 مادربزرگ هم یه بار یه نامهٔ عاشقانه از یه مرد دیگه دریافت می‌کنه که چون باز بقیه‌ش سانسور شده فکر نکنم مشکلی داشته باشه).

ترجمه هم در مجموع بد نبود ولی یه چند تا اشکال و حذف‌های بی‌خودی توش دیدم که برام جای تعجب داشت...

🔅🔅🔅🔅🔅

حالا اون نکات مقادیری لودهنده!

پایان کتاب طوریه که خیلی‌ها رو غافلگیر می‌کنه و اشک خیلی‌ها رو در میاره.

ولی من بیشتر از غافلگیر و ناراحت شدن، حس کردم توسط نویسنده سر کار رفتم 😅
می‌دونم کلا هدف همین بود که مجبورت کنه نتیجه‌های اشتباه بگیری که بعدش پشیمون بشی و بفهمی تا وقتی با کفش‌های کسی راه نرفتی نباید قضاوتش کنی.
ولی یه مقدار به نظرم به زور این کار رو کرده بود!
اصولا چیزی که آخر فهمیدیم یکی از حدس‌های اولیه‌م بود (مخصوصا به خاطر واکنش احساسی بقیهٔ کسایی که این کتاب رو خوندن)، ولی اینقدر باقی ابعاد داستان و نوع گفتگوهای ملت به این حدس نمی‌خورد که بی‌خیالش شدم!
بعد وقتی دیدم بله همین بوده رسما به جای ناراحت شدن اینطوری شدم: 😐🚶🏻‍♀️
می‌فهمم این بچه تو مرحلهٔ انکار بوده، ولی واقعا یک سال و نیم برای تو این مرحله بودنِ یک دختر سیزده ساله زیاد نیست؟ و اینکه اطرافیانش تازه بعد از این مدت به فکرشون برسه یه حرکتی برای حل این مشکل بزنن؟

اون نکتهٔ دیگه که آخر کتاب آشکار شد رو هم باز تقریبا از همون اول اول حدس زده بودم و واسه همین اینجا اصلا هیچ قضاوت نادرستی نکردم 😅 و کلا برام سوال بود که چرا همچین چیزی به ذهن شخصیت‌های کتاب خطور نمی‌کنه (البته خب اونا بچه بودن با کله‌هایی پر از ایده‌های عجیب و غریب، ولی برام جالبه که دوستای خودم هم سر این موضوع غافلگیر شدن 🚶🏻‍♀️)
      
200

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.