یادداشت pippa fitz amobi

داستان بام
        داستان بامداد خمار راجب دختری میگه که عاشق یه پسری میشه که سطحش ازش پایین تره مادرش مخالفت میکنه و بهش میگه به داستان زندگی عمت گوش بکن و بعد هرکاری که فکر میکنی درسته انجام بده و داستان این کتاب راجب عشق قدیمی عمه اس که خیلی ثروتمند و پولدار بوده و دختر خان و شاهزاده و... بوده و کلی خواستگار شاهزاده داشته عاشق یه پسر نجار میشه و تمام خواستگاراشو رد میکنه و با پسره قرار میزاشته و نامه نگاری میکردند تا اینکه خانوادش از قضیه پی میبرند و پدرش مخالفت میکنه و میره و پسررو کتک میزنه و دختره هم کم کم افسردگی میگیره و غذا نمیخوره و پسره هم ولکن نبوده در نتیجه این دوتا باهم ازدواج میکنند و پدرش به دختر جهاز و پول و خونه نمیده و این دوتا میرن تو یکی از محله های داغون زندگی میکنند با اینکه این دختر همیشه در ناز و نعمت و هزار عمله و رایت  زندگی میکرده کم کم مادر پسره که خیلی هم بدجنس بود میاد و با اینا زندگی میکنه و این دوتا صاحب یه بچه میشن کم کم پسره دست بزن پیدا میکنه و همش درحال خیانت به دختره بوده اما دختره به خاطر بچش هیچی نمیگه و گذشت میکنه.
 دایه اش همیشه بهش سر میزده و از طرف پدرش براش پول میاورده اما همون پول رو هم مادر شوهرش و شوهرش از چنگش در می اوردن .
بعد این دختر دوباره متوجه میشه که باردار شده و ازونجایی که شوهرش کلا اهل مشروب بوده و دنبال زن مردم  یه روز به بهونه ی حمام میره و بچشو سقط میکنه و وقتی با اون حال بد و خونریزی شدید بر میگرده میبینه همه ی مردم دور خونش جمع شدن وقتی وارد خونه میشه و میبینه جنازه ی پسرش تو حیاط افتاده که تو حوض اب افتاده و خفه شده و بعد از اونم هر کاری کرد دیگه نمیتونست بچه دار بشه بعد ازین قضایا یه شب تو مهمونی شوهرش رو با یه وضع افتضاحی پیش زن های غریبه میبینه و یه دعوای بدی بین زن و شوهر راه میوفته که خیلی وحشتناک از طرف شوهرش کتک میخوره و بهش میگه من از اول این دخترو میخواستم اما تو خودتو انداختی وسط و مجبور شدم باهات ازدواج کنم
دختر با اینکه خیلی کتک خورده بود و تمام بدنش کوفته و زخم و پاره پاره بود فرار میکنه و میره پیش یکی از دوستای پدرش و بعد از طریق اون پدرش پیداش میکنه و میاد سراغش و بر میگرده پیش پدرش
قبلنا پسر عموش این دخترو میخواست و عاشقش بود و اونموقع یه زن آبله رو و ۳ تا بچه داشت و دختر که دید پسر عموش واقعا عاشقشه باهاش ازدواج کرد البته اونیکی زن آبله رو هم بخوطر زشتیش موافق این ازدواج بود بعد باهم رفتن به همون باغی که اونیکی زنش هم اونجا بود و باهم زندگی میکردند اما همیشه حسرت اینکه دیگه نمیتونست بچه دار بشه به دلش موند حتی با اینکه بچه های شوهرش خیلی باهاش خوب بودن
کم کم زن ابله رو بر اثر بیماری مرد و کمی بعد هم شوهرش و این دختر داستان بدون هیچ بچه ای و کسی و با کلی بدبختی و سختی تک و تنها موند ......
خیلیی بشدت داستان قشنگیه البته که نیازی به توصیه نداره.....
      
49

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.