یادداشت

خصم
        کتاب حول یک پرونده قتل واقعی است.
صبح روز نهم ژانویه ۱۹۹۳ ژان کلود رومان همسر و فرزندانش را می‌کشد و بعد از ۱۰۰ کیلومتر رانندگی، پدر و مادر خود را هم به قتل می‌رساند و به خانه بر می‌گردد و نزدیک صبح تمام خانه را به همراه خودش به آتش می‌کشد.

درحالی که از اول کتاب در ذهنم یک یادداشت مفصل برایش می‌نوشتم در پایان کتاب ناگهان همه چیز خراب شد.
اول کتاب اینطور برداشت کردم که یک شخصیت بی هیچ توانمندیِ معمولی است که در هیچ جمعی پذیرفته نمی‌شود و بود و نبودش برای کسی فرق نمی‌کند. به آخر خط رسیده و آن بلا را بر سر خانواده اش آورده.
کمی جلوتر رفتم گفتم نه مسئله چیز دیگری است همه چیز از یک دروغ ساده شروع شده (من در امتحاناتم با نمره خوبی قبول شده‌ام) در حالی که قبول نشده و همین طور بر اساس این دروغ، دروغ می‌گوید و سالها را سپری می‌کند تا به جایی می‌رسد که دروغش در حال فاش شدن است و چاره‌ای ندارد جز آن بلایی که بر سر خودش و خانواده‌اش آورده.
در انتهای کتاب به این نتیجه می‌رسم که هیچ برداشتی از کتاب نمی‌توان کرد. چون شخصیت اول کتاب حتی در دادگاه و جلساتش با وکیل هم در حال دروغگویی و ساختن داستان برای کارهایش است و هیچ گزاره‌ای از او قابل استناد نیست.
الان فقط من مانده‌ام و یک گزاره. شخصیت این کتاب یک بیمار روانی است که برای رسیدن به اهدافش دست به هر کاری می‌زند.
به همین دلایل این کتاب علی رغم تلاش ستودنی نویسنده از هیچ جهتی آموزنده نیست چون واقعیت را گزارش نمی‌کند.
      
85

94

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.