این از همون داستانهاس که باهاش صدای دریا میشنوی~
تو دنیایی که همه دریانوردن و تجارت با سنگ های گرانبها زیر آب انجام میشه،
فابل ، غواصی ناچارن مستقله که آواز سنگ هارو میشنوه~
جای فابل امن نیست ، اون باید از دریا ها بگذره تا پدرش رو پیدا کنه ، منظورم اینه که، مگه زندگی با پدرش تنها راه نجاتش نیست؟