یادداشت امیر
1404/5/6

ویکتور هوگو _این قدیس بزرگ_ همان اولِ کار تکلیفِ کلِ رمان را مشخص میکند: در یکی از صحنه های آغازین داستان اسقف بزرگ که عالیجناب لقب برازندهی اوست بیمارستانِ کوچک و آلودهای را به خانهی مقدس و عبادت خود تبدیل میکند. و این موضوع تمام قصه را دربرمیگیرد. این کتاب پر از شخصیت هایی است که جان های بیمارشان مقدس میشود، ناخوشی هایی که در روحشان رحل اقامت افکنده از بین میرود و تخت خواب های آلودهی بیمارستانیِ قلب هاشان را کنار زده و بهبود مییابند. این مرد بزرگ بدون اینکه بالای منبر رود تنها با قلمش حتی قلب های خالی از معنویت را مجذوب خود میکند. مجذوب این شاهکار که شخصیت اصلی آن خداست و این اعتقاد راسخش کاملا از ته اعماق او به این صفحات سرایت کرده و نه تظاهر است نه فریبکاری. پس از اینکه صفحهی پایانی را خواندم و صادقانه قطرات اشکی چشمانم را فرا گرفت، ظاهرِ این دو شئِ صحافی شده که کتابش می نامند در نظرم به دو شمعدان تبدیل شد؛ دو شمعدان که مرا آتش زدند. شمعدان هایی که توانستند مسیر رسیدن از عدم به خدا را تصویر کنند. بی گمان هیچ کتاب به این اندازه احساسات مرا درگیر نکرده است پس از من یادداشت غیراحساسی نخواهید. قصه همان قصهی آشنای ژان والژان (مرد بزرگ!) و کوزت و... است که احتمالا میدانید ولی لطفا لطفا لطفا به خود لطف کنید و هر چه محتوای تصویری به نام بینوایان را دیده اید فراموش کنید و به سوی کتابش بروید که نه تنها خواندنی بلکه زندگی کردنی است.
(0/1000)
محمدمهدی حیدری
1404/5/7
1