یادداشت سارا کاظم زاده عطار
1404/4/14
- روایت کربلا از زبان یه اسب؟ - حرفهای یه اسب رو باور کنم؟ - یه اسب چه میفهمه از داغ و غربت کربلا؟ روزی که دوستم این کتاب رو به من معرفی کرد، این سوال ها توی ذهنم میچرخید. وقتی کتاب رو شروع کردم، از همون صفحهی اول مجذوب قلم نویسنده شدم. انقدر ساده و دلنشین نوشته بود که هر جمله، قشنگتر از جملهی قبلی بود. هر خط، روایتی بود از داستانی که از هر زبانی میشنوم، نامکرر است؛ پر از درد، عشق و وفاداری. توی اون معرکه فقط آدمها نبودند که داغ دیدند... اینجا اسب علیاکبر هر آنچه که دیده رو برای لیلا که در کربلا حضور نداشت، تعریف میکنه. نمیتونم تصور کنم چطور ممکنه آدم بتونه حتی با اسبش هم انقدر مهربون، باوقار و دلپاک رفتار کنه... صفحه به صفحه که جلو میرفتم، اشک چشمهامو تار و صفحات کتاب رو قطرهقطره خیس میکرد. ته دلم با خودم میگفتم: حتی اگه فقط یه درصد هم این روایت از زبان یه اسب باورپذیر نباشه، باز هم چیزی توش هست که باید جدی گرفته بشه… یه سبک زندگی، یه نوع نگاه، یه مدل عشق که کمکم داره از زندگیهامون فراموش میشه. "عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر! من گمان نمیکنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر اینهمه عاطفه، اینهمه تعلق، اینهمه عشق، اینهمه انس و اینهمه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطهام..." ( برشی از کتاب)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.