یادداشت فرجانه خبازیان زاده

        یادمه توی یکی از سالهای دبستان کتابی فانتزی تالیفی از کتابخونه‌ی مدرسه امانت گرفتم و خوندم که خیلی برام جالب بود. کتاب ماجرای دختری بود که به سرزمین غولها/ دیوها رفته بود و راه برگشت رو بلد نبود. دیوها فکر میکردن دختر مثل خودشون و فقط یک بچه دیو راز دختر رو میدونست. این رو هم یادمه که اگر به پیشونی غولهای داستان مشت میزدی طرح قلبی روشون نقش میبست و روی مهربون وجودشون بیدار میشد.
کتاب که اسمش رو هم یادم رفته جلد دومی داشت که چون کتابخونه نداشتش هیچ وقت نشد بخونمش.
نمیدونم این همون کتابه یا نه اما کاش کتاب رو پیدا کنم...
دوست دارم آخر قصه‌ی دخترک رو بدونم :)
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.