یادداشت زهرا ساعدی
1404/4/9
فرورتیش رضوانیه را از همشهری مسافر می شناختم. عاشق داستان هایش بودم که گمانم صفحه آخر یا یکی مانده به آخر چاپ میشد. اگر بابا بدون همشهری مسافر خانه می آمد باید غر و نارضایتی مرا به جان می خرید. داستان هایی که بیشتر دوست داشتم را بریدم و نگه داشتم و هنوز هم دارم. بعدتر یک روز در پرسه زدن هایم در کتاب فروشی چشمم خورد به اسم رضوانیه. کتاب را برداشتم و انگار گنج پیدا کردم. همان داستان ها بود در قالب کتاب. این بار بعد از مدتها دوباره خواندمش و بعضی داستان ها انقدری بامزه بود که قهقهه بزنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.