یادداشت مَشانا
1403/12/27
+تو به سرنوشت عقیدهای داری؟ _نه. اما به تصادفهای عجیب چرا! داستان دزیره، سراسر داستان یک تصادف بود. تصادفی زندانی شدن برادر. تصادفی به خواب رفتن در دفتر نمایندهی خلق، تصادفی آشنا شدن با سرباز خانهی خلق، ژورف بوئوناپارته و تصادفی رسیدن به ناپلئون. یکشب زیر نور ماه و کنار پرچینهای خانهی شهروند کلاری، ناپلئون ، به اوژنی کوچولو میگوید که سرنوشتش را میداند و قرار است کارهای بزرگی انجام دهد. و واقعا هم ناپلئون بناپارت بزرگ میشود. آنقدر بزرگ که حتی امروز هم اسمش را میشناسیم و آنقدر بزرگ که اروپا و مردم نتوانند بیش از این تحملاش کنند. و درست است که ناپلئون نتوانست به نامزدیاش با اوژنی وفادار بماند. اما آنقدر بزرگ شد که تا اخرین لحظه، بخش عظیمی از زندگی دزیره را تحتتاثیر قرار بدهد. چون شاید ناپلئون میدانست که روزی آدم بزرگی خواهد شد. اما چه کسی میدانست که سر همین زیادهخواهیاش، و بر اثر یک تصادف کوچک، روزی برسد که دزیره، دختر یک تاجر پارچه فروش در مارسی، به عنوان ملکهی سوئد تاجگذاری کند؟ بله. به خاطر همین است که دزیره شاید نه به سرنوشت اما به تصادف اعتقاد دارد. از اینها بگذریم، این کتاب انقدر شناخته شده هست که نیاز به تعریف من از ادبیات ملموس، شیرین و صمیمیاش یا بیان شیوای تاریخیاش و شخصیتپردازیهای قویاش ندارد. فقط میتوانم بگویم بخوانید و لذت ببرید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.