مَشانا

مَشانا

@deevche

31 دنبال شده

17 دنبال کننده

            دیوچه قصه‌گویی که قصه گفتن رو فراموش کرده🍎
          
baanaanaafish

یادداشت‌ها

        هنوز نمی‌دانم چه احساسی نسبت به نازنین دارم.
و به همین علت نمیدانم نوشتن یادداشتی برای نازنین، کار درستی هست یا نه.
به پیشنهاد یک دانشجوی زبان و ادبیات روسی، به سراغ این کتاب رفتم. اما بعد از چندصفحه خواندنش، کتاب برای مدتی طولانی گوشه‌ی طاقچه خاک خورد تا دیروز که یکسره خواندمش. و شاید همین باعث شد تا نفهمم نسبت به کتاب چندچندم. 
شاید فکر می‌کردم نازنین از آن کتاب‌هایی خواهد بود که چراغش در قلبم روشن خواهد ماند اما نبود. شاید هم هست. می‌بینید؟ خودم هم نمی‌دانم موضعم نسبت به نازنین چیست؟

داستان کتاب، روایت مردی‌ست چهل‌ساله که یک‌شب را، کنار  جسم بی‌جان همسرش صبح می‌کند و در تکاپوست تا بداند که چه شد؟ چه شد که به این نقطه رسیدند؟ چه شد که حالا همسر نازنینش روی این میز خوابیده و انتظار خاک را می‌کشد؟ مرد از ابتدای دیدن دخترک برای نخستین بار تا دوساعت پیش از مرگش را برایمان تعریف می‌کند و در تمام این مدت می‌بینیم که تمنا دارد خود را مبرا کند از مرگ همسرش. می‌بینیم که به هر ریسمانی‌ چنگ می‌زند تا باور کند که مسبب مرگ "نازنین"اش نیست. اما هم ما و هم خودش می‌دانیم که او دیر رسید. دیر کرد. خیلی هم دیر کرد. آنقدر دیر که فقط یک خاطره‌ی مبهم و یک لخته‌ی خون گوشه‌ی دهان دخترک از تمام آن زندگی باقی ماند.

شاید حالا که تمام این‌ها را نوشتم، اندکی بیشتر احساس می‌کنم که نازنین دارد توی قلبم سو سو می‌زند. شاید باید دوباره و دوباره و دوباره بخوانمش. آخر داستان از ذهن مرد برمی‌آید. داستان دقیقا ذهن پریشان مرد است. و برای درک هذیان‌های ذهن آدمی، یک مواجهه کوتاه کم است.
      

49

        کتاب پدرو پارامو

من شیفته کتاب‌هایی‌ام که تو را بین قصه‌ها میرقصاند. از این طرف به آن طرف می‌کشاندت. نمیگذارد لحظه‌ای روی پاهایت بند شوی. همه‌چیز را می‌گوید اما آنقدر پراکنده و درهم‌برهم که گیج و ملول می‌شوی. و پدرو پارامو دقیقا همین بود.

در همان صفحه‌‌های ابتدایی، متوجه می‌شوی با یک روایت ساده طرف نیستی. هنوز هیچ‌چیز‌ نمی‌دانی و قرار هم نیست که فعلا چیز خاصی بدانی. به قول دوستی ناشناس :" روایت کتاب خطی نیست. خط‌خطی‌ست." ذره‌ای از داستان این آدم، ذره‌ای از داستان آن یکی. بین زمان و مکان گم می‌شوی. بارها آدم‌ها را با یک خط به هم وصل می‌کنی اما میفهمی که اشتباه بوده. تا در نهایت کم‌کم کتاب به تو اجازه بدهد که بفهمی، که بدانی.

قصه‌ی پدرو پارامو، تنها قصه‌ی خود پدرو پارامو نیست. قصه‌ی تمام آدم‌هایی‌ست که یکجوری با پدرو پارامو در ارتباط بودند. مثل همین خوآن پرثیادو‌ی جوان، که به مادر دم مرگش، قول داد برود دنبال پدرش، پدرو پارامو، و کاری کند که تاوان فراموش کردنشان را بدهد.

اما داستان، ابدا پدرو پارامو را به تنهایی روایت نمی‌کند. داستان بیشتر قصه‌ی شهر کومالاست. شهری پر از آدم‌های گناهکار که دربه‌در به دنبال شفاعت شدن‌اند. آدم‌هایی که جایی بین بهشت و جهنم گیر افتاده‌اند. و از قضا پای خیلی‌هایشان توی خطاکاری‌های پدرو پارامو هم گیر است.

اما خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌دهم؟
به علاقه‌مندان ادبیات آمریکای لاتین. به دوست‌داران رئالیسم‌جادویی و به کسانی که دوست دارند بین خطوط روایت گم شوند. کسانی که دوست دارند گیج‌شوند و قطره‌قطره از نویسنده و از شخصیت‌ها اطلاعات بگیرند.
      

2

مَشانا

مَشانا

1403/12/30

        همه‌ی ما نیاز داریم که گاهی گم‌ شویم.
زیرا این گم شدن است که می‌تواند کمک کند که پیدا شویم. 

این کتاب، دارای ۹ جستار است که هرکدام به شکلی دست تو را می‌گیرند، از بین قصه‌ها عبورت میدهد و تو را به هنرمندانه‌ترین شکل از موضوعی به موضوعی دیگر می‌برند. مگر نه که کتاب درباره‌ی گم شدن است؟ چه فایده اگر حین خواندنش هم گم نشوی؟

یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های جستارهای این کتاب این است که واقعا تو رو توی خودش گم می‌کند. 
همین باعث می‌شد که گاهی نفهمم ربکا سولنیت چه میخواهد بگوید؟ 《منظورت چیست که از بیمارستان متروکه‌ی دم خانه، رسیدی به دوست نوازنده‌ی‌معتادت؟ چه میخواهی بگویی؟ اصلا چطوری به اینجا رسیدی؟》

به همین خاطر در پایان هرفصل، دوباره کتاب را میگذاشتم روبه‌رویم و سعی میکردم خط روایت را بار دیگر پیدا کنم.《حالا که به قدر کافی بین کلمات گم شدم، بار دیگر با نشانه‌ها خودم را و آنچه نویسنده میخواست بگوید را پیدا میکنم.》

و چقدر که اینکار دلپذیر بود. زیرا لایه‌ی ابتدایی خواندن، فقط گم‌گشتگی بود و غرق شدن در توصیفات زیبا. وقتی در لایه‌ی دوم تلاش میکردی ارتباط بین کلمات و قصه‌ها را پیدا کنی، آنگاه بود که تازه جرقه‌های اصلی را می‌دیدی.

درنهایت این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنم؟
این کتاب را به همه‌ی جستاردوستان پیشنهاد میکنم. به کسانی که احساس می‌کنند گم‌شده‌اند. یا از گم‌شدن می‌ترسند. کسانی که فراموش کرده‌اند زندگی چیزی به جز دویدن‌های هر روزه‌است. و کسانی که زندگی‌ را آنقدر بزرگ تصور میکنند که از همین اندک داشته‌ها هم عافل می‌شوند و آنقدر کوچک می‌پندارندش، که از یاد میبرند، مرکز ثقل جهان نیستند.

بخوانید، گم شوید و برای پیدا شدن شتاب‌زده نباشید.
      

17

مَشانا

مَشانا

1403/12/27

        +تو به سرنوشت عقیده‌ای داری؟
_نه. اما به تصادف‌های عجیب چرا!

داستان دزیره، سراسر داستان یک تصادف بود. تصادفی زندانی شدن برادر. تصادفی به خواب رفتن در دفتر نماینده‌ی خلق، تصادفی آشنا شدن با سرباز خانه‌ی خلق، ژورف بوئوناپارته و تصادفی رسیدن به ناپلئون.

یک‌شب زیر نور ماه و کنار پرچین‌های خانه‌ی شهروند کلاری، ناپلئون ، به اوژنی کوچولو می‌گوید که سرنوشتش را می‌داند و قرار است کارهای بزرگی انجام دهد. و واقعا هم ناپلئون بناپارت بزرگ می‌شود. آنقدر بزرگ که حتی امروز هم اسمش را می‌شناسیم و آنقدر بزرگ که اروپا و مردم نتوانند بیش از این تحمل‌اش کنند. و درست است که ناپلئون نتوانست به نامزدی‌اش با اوژنی وفادار بماند. اما آنقدر بزرگ شد که تا اخرین لحظه، بخش عظیمی از زندگی دزیره را تحت‌تاثیر قرار بدهد. چون شاید ناپلئون می‌دانست که روزی آدم بزرگی خواهد شد. اما چه کسی می‌دانست که سر همین زیاده‌خواهی‌اش، و بر اثر یک تصادف کوچک، روزی برسد که دزیره، دختر یک تاجر پارچه فروش در مارسی، به عنوان ملکه‌ی سوئد تاج‌گذاری کند؟ 

بله. به خاطر همین است که دزیره شاید نه به سرنوشت اما به تصادف اعتقاد دارد. 

از اینها بگذریم، این کتاب انقدر شناخته شده هست که نیاز به تعریف من از ادبیات ملموس، شیرین و صمیمی‌اش یا بیان شیوای تاریخی‌اش و شخصیت‌پردازی‌های قوی‌اش ندارد.

فقط می‌توانم بگویم بخوانید و لذت ببرید.

      

0

مَشانا

مَشانا

1403/11/2

        داستان، ماجرای رمزگشایی از قتل مردی رو بازگو می‌کنه که با یک قانون عجیب زندگی می‌کنه: فقط در صورتی که بتونی برام بچه بیاری باهات میمونم.

این دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم. هیگاشینو با قلم خودش در کتاب "خانه‌ای که در آن مرده بودم" بهم نشون داد که می‌تونه با دوز مناسبی از تعلیق، تو رو بین تار و پود‌های یک راز سربسته پیش ببره، به شکلی که احساس کنی مثل شخصیت‌های داستان، سردرگمی، و به هردری میزنی تا با کوچکترین سرنخ‌ها به اصل ماجرا پی ببری.

در این کتاب‌ نویسنده در همون فصل اول، مقتول و قاتل رو بهمون نشون میده. ممکنه همون ابتدا از ذهنمون بگذره که خب‌ که چی؟ وقتی می‌دونیم کی و چرا این قتل رو مرتکب شده، چرا باید ۳۰۰ صفحه‌ی دیگه رو هم بخونیم؟ ولی هنر نویسنده همینجاست که نمایان میشه. اینکه جوری ما رو با خودش همراه کنه که بارها به اینکه واقعا قاتل کیه شک کنیم و هی دست به دامن منطق و تخیلمون بشیم تا بفهمیم بالاخره چطور قاتل تونسته موفق به کشتن این مرد بشه.

نهایت کلام: اگر دنبال یک کتاب نسبتا جمع‌وجور جنایی و خوش‌خوان هستید، بخونید و لذت ببرید. در یکی دو نشست تمام میشه و تمام مدت شما رو مشغول خودش نگه می‌داره.
      

1

مَشانا

مَشانا

1403/10/15

        داستانی ساده در توصیف غم و اثری که بر زندگیمون میذاره. 

داستان درمورد دختری به اسم الیو هست که دلش میخواد هرجور شده به پدرش کمک کنه تا از شر فیل خاکستری بزرگی که همه‌جا دنبالش میکنه نجات پیدا کنه. توی این داستان با حیوانات دیگری هم مواجه میشیم که هرکدوم نماد غم یکی از شخصیت‌های داستانن. به نظرم داستان  به خوبی تونسته بود مکانیزم رفتاری کودکان رو نشون بده. اینکه بیشتر از چیزی که به نظر میاد میبینن و نگران میشن و رفتارهای سرپرستشون رو چک میکنند و زیرنظر میگیرند.

داستان از منظر نشون دادن انواع غم هم موفق عمل کرده بود. برای مثال غم برای پدر یک چیز دست و پا گیر بود که نمیذاشت به کارهای روزانه‌اش برسه و با بقیه ارتباط برقرار کنه. غم برای پدربزرگ، با ترس از دست دادن دوباره گره خورده بود و سرزنش خودش که چرا بیشتر مراقب نبودم و چرا پدربزرگ بهتری نبودم. و برای خود الیو، غم مثل یک دوست بود. یک همراه. چیزی که همیشه یک گوشه درحال بازی کردنه و مجبوری گاهی تنهایی باهاش وقت بگذرونی.
تلاش‌های الیو رو هم برای سامون دادن این غم دوست داشتم. بیشتر از همه وقتی که تونست لاکپشت پدربزرگ رو فراری بده. این قسمت داستان، از تمام تلاش‌‌های دیگه‌اش واقعی‌تر بود. و حتی میشه گفت مواجهه‌ی الیو با غم پدربزرگ هم قابل تامل‌تر بود. جایی که الیو برای اولین بار میفهمه بابابزرگ هم یه حیوون غم داره و الیو با خودش فکر میکنه که هیچ‌وقت به نظرش نمیرسید که پدربزرگ هم درگیر این غم باشه. 
در نهایت هم مواجهه‌ی الیو با جنبه‌ی دیگری از زندگی پدر به نظرم واقعا به جا بود. اینکه به الیو نشون داد که درسته پدر خسته و غمگینه و اکثر اوقات با الیو بازی نمیکنه اما در بخش دیگری از زندگیش، عاشقانه الیو رو دوست داره و این غم، نشانه‌ی کم اهمیتی الیو نیست.

خوندن کتاب رو هم به بچه‌ها برای آشنایی با غم و ماهیتش و تاثیرش بر زندگی خود و اطرافیان پیشنهاد می‌کنم و هم به آدم‌بزرگا تا بتونن یکبار دیگه از چشم‌های یک کودک، به غم نگاه کنند.
      

8

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.