یادداشت سمی

سمی

سمی

6 روز پیش

        دختر در همان حال که به چوب زیر بغل تکیه داده بود، بسته ای را باز کرد و حوله ی درازی به سفیدی برف از آن بیرون آمد که خروس قرمز ساده ای روی آن گلدوزی شده بود. پس این همان چیزی بود که او هنگام معاینات زیر بالش پنهان می کرد. یادم آمد که همیشه روی میز نخ هایی به جا می ماند.
با ترشرویی گفتم:نمیگیرم
و حتی سرم را تکان تکان دادم.ولی چهره و چشمان او به شکلی درآمد که حوله را برداشتم...
و حوله سال های سال در اتاق خواب من در موریوا آویزان بود و بعد همراه من خانه به دوش شد. سرانجام کهنه شد، نخ نما شد، پر از سوراخ شد و ناپدید شد، درست همان گونه که خاطرات محو می شوند و از بين می روند.
#یادداشت_های_یک_پزشک_جوان
#میخاییل_بولگاکف 
#ترجمه #آبتین_گلکار
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.