یادداشت دخترخوندهیکالینهوور:)
1403/12/16
من به معنای واقعی کلمه حرفی برای گفتن ندارم. در واقع حرفم نمیاد! خیلی عجیب و یجورایی سنگین بود برام. انگار نویسنده برداشت آخر از کتاب رو کاملا به عهدهی خودت گذاشته، و من الان فقط یه فضای خالی توی ذهنم میبینم. خیلی خیلی مفهوم عمیقی داره، و اگه بخوایم جداگانه راجب همشون حرف بزنیم خیلی طولانی و بحث برانگیزه. یه جملهای خونده بودم؛ "برخی آدمها شما را ترک میکنند، اما این پایان داستان شما نیست. این پایان نقش آنها در داستان شماست". همهی ما با یه هدفی خلق شدیم، یا به قول گفتنی، برای انجام یک ماموریت. لحظهی اولی که میخواستم یادداشت بنویسم خالی از کلمات بودم اما الان میتونم تا بینهایت بنویسم. هرآدمی که وارد زندگی ما میشه، و بعد از مدتی میره، بدون شک چیزی بهمون یاد میده. یه درسی از زندگی بهمون میده. عین جملهی آخر کتاب. اما این کتاب باز تموم شد و نویسنده تصمیم گیری نهایی رو به عهدهی خودمون گذاشته. پس میشه هزاران برداشت درموردش داشت. خانوادهی آلن همیشه سرزنشش میکردن، اما در آخر خود آلن بهشون شاد بودن؛ درواقع زندگی کردن رو یاد داد. گاهی اوقات چیزهایی که ما تو زندگی اونارو اشتباه میدونیم، میتونن معجزهای باشن که ما رو از تاریکی و سیاهی درونمون نجات میدن. این کتاب بینظیره.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.