یادداشت بارانِشبانه
1404/6/10

حقیقتا اولی که شروعش کردم فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه! روی جلد نوشته شده بود: «عاشقانهای در دنیای فانتزی» و منی که زیاد با ژانر عاشقانه زیاد کنار نمیام با خودم گفتم: «اوه ، خب فقط امیدوارم از اون عاشقانههایی که من خوشم نمیاد نباشه!» فکر میکردم یه کتاب متوسطِ رو به پایینه ، اما هر چی جلوتر رفت بیشتر جذبم کرد. اینکه شاهزاده خانوم ویلِ قصهی ما نود درصد مواقع با دیگر اعضای خونوادهی سلطنتی ساز مخالف میزد من رو یاد خودم مینداخت😂 ولی خیلی جاها بهم ثابت شده آدمایی که متفاوتن ، نسبت به بقیه شجاعت بیشتری دارن و قویترن؛ این دقیقا خودِ ویله! در اوایل داستان از عشق ویل به فردیناند ، نامزد خواهرش میخونیم که یکم عجیب به نظر میاد! فارغ از این که عاشقِ همسر آیندهیِ خواهر شدن یکم نامتعارفه ، نمیدونم چرا حس میکردم یه چیزی این وسط درست نیست. توصیفات از عشقِ سوزان ویل به فردیناند میگفتن اما من همش این احساس رو داشتم که تو این کتاب قرار نیست داستان چنین عشقی رو بخونم و حدسم درست بود! داستان از زبون دو نفر بیان میشه؛ یکی ویله و دیگری رینارد. رینارد یه پریِ گمنامه. (وقتی کتاب رو بخونید متوجه میشید گمنام یعنی چی ، نمیخوام بیشتر از این توضیح بدم) یکی دیگه از جذابیتای این کتاب برای من ، نحوهی آشنایی ویل و رینارد و چالشهایی بود که با هم پشت سر میذاشتن. دو تا شخصیتی که اگه بخوام تو چند تا واژه توصیفشون کنم میتونم به اینا اشاره کنم: "کلهشق ، بیاعصاب ، عاشقِ جادو ، شجاع ، قهرمان و استاد سکته دادن بقیه!" دو-سه فصل آخر کتاب جوری بود که نمیشد رهاش کرد. و همین دلیلی بود که من با وجود سردرد شدید اینجوری بودم که: «بذار اول اینو تموم کنم!» و تمومش کردم و فهمیدم از اون چیزی که ابتدا فکر میکردم خیلی قویتر بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.