یادداشت
1402/10/5
3.8
5
امروز هوا مرطوب بود. باد میوزید. باران میبارید. مِه هم همهجا را گرفته بود، طوری که آدم هیچجا را نمیدید. ولی الآن چی؟ الآن مِه ناپدید شده. آسمان صاف است و ستارهها میدرخشند. زندگی هم اینطوری است، مادام.🌱 . هرکول پوآرو برای تعطیلات به جزیره ای میره و در هتلی ساکن میشه که مهمان های متفاوتی در اون حضور دارن؛ یکی از این افراد آرلنا استوارت، همسر کنت مارشال هستش که بخاطر زیباییش خیلی مورد توجهه. ولی یه روز جسدش رو کنار ساحل پیدا میکنن... یعنی کدوم یکی از مهمونها قاتله؟ انگیزهش چیه؟ . داستان نسبتا جالبی داشت، ولی من پایانبندی کتاب رو دوست نداشتم. بیش از حد برنامهریزی شده بود. . مثل سایر کتابهای کریستی که خوندم، شخصیتپردازی خوبی داشت : «تا حالا کمتر احساس کرده بود که به او به چشم آدم نگاه کنند؛ به همیندلیل وقتی حس میکرد کسی به چشم آدم نگاهش میکند، از صمیم قلب ممنون میشد.» «هنوز بچه بود و درک درستی از ابعاد و اندازهها نداشت. یک سال برایش به اندازه ابدیت طول میکشید.» . پنجم دی ماه ۴۰۲
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.