یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

چرم ساغری
        «کیست که یک‌بار در زندگی خود به رفت‌و‌آمدهای یک مورچه چشم ندوخته، در تنها منفذی که یک راب خرمایی از آن نفس می‌کشد کاه فرو نکرده، هوس‌های یک دختر خانم نازک‌اندام را مطالعه نکرده، یا در متن قرمز برگ‌های بلوط رگ‌های برجسته آن را که مانند پنجره‌های مدول کلیساهای گوتیک رنگین است تحسین نکرده باشد؟ کیست که منظره‌ی باران و آفتاب را روی یک بام سفالین قهوه‌ای رنگ مدت‌ها با لذت نگاه نکرده یا قطره‌های شبنم و گلبرگ‌ها و بریدگی‌های مختلف کاسبرگ‌ گل‌ها را تماشا نکرده باشد؟ کیست که در این تخیلات مادی‌ تن‌آسا و مشغول‌کننده که اگرچه هدفی در برندارد باز به یک اندیشه منتهی می‌شود فرو نرفته باشد؟ بالاخره کیست که یک زندگی کودکانه، یک زندگی تن‌آسان، زندگی بدون کار و زحمت مردم وحشی را، نگذرانده باشد؟»

سال‌ها پیش «اوژنی گرانده» را خوانده بودم اما باید اعتراف کنم با این کتاب بود که بر اثر مواجهه با قلم آقای بالزاک میخکوب شدم از این همه ظرافت و زیبایی و شاید باید برگردم و آن کتاب را هم دوباره بخوانم. قلم آقای بالزاک در این کتاب از مضمونش خیلی گیراتر و زیباتر بود و من بیشتر مجذوب توصیفات و ریزه‌کاری‌هایش بودم تا خود روایت. یکی از نکات جالب توجه و غافلگیرکننده برای من این بود که نویسنده جسارت زیادی به خرج داده بود و قهرمان اصلی را بعد از بیش از ۵۰ صفحه تازه به ما معرفی کرد. گرچه از همان ابتدا با رافائل همراهیم اما بعد از پشت سر گذاشتن صفحات زیادی تازه می‌فهمیم او کیست، چه پیش‌زمینه‌ای دارد و در چه حال است. فضای داستان متأثر از علاقه‌ای است که در آن دوران به ادبیات فانتزی و گوتیک در اروپا به‌وجود آمده بود اما با این‌که از مؤلفه‌های فانتزی بهره می‌گیرد داستان همچنان واقع‌گرایانه باقی می‌ماند. همان‌طور که گفتم مضمون این کتاب چندان برایم تازگی نداشت و با این مضمون آثار زیادی را دیده و خوانده‌ایم؛ اما نحوه‌ی پرداخت بالزاک به مسئله، انتقادات جالبی که به وضعیت اجتماعی فرانسه در ابتدای قرن نوزدهم می‌کند و صدالبته معرفی شخصیت زنی همچون فئودورا به‌نظرم من از نقاط قوت کتاب بودند.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.