یادداشت آیدین.

آیدین.

آیدین.

4 روز پیش

        کتاب بوی نم می دهد.از همان ابتدا که شروع به خواندن میکنی،انگار پاهایت را گذاشته ای روی موزاییکِ نمدارِ یک خانه ی قدیمی.انگار نشسته ای روی یک صندلی کهنه، توی ایوان یکی از دور افتاده ترین روستاهای ایران زمین.نشسته ای کنار یک پیرمرد ۷۰ ساله،از آن پیرمرد های مغمومِ با تجربه،از آنها که منتظر اند کسی شنوایشان باشد تا هر آنچه سالهاست نگفته اند از سینه شان بیرون بریزد.
کتاب بوی واقعیت می دهد،واقعیتی از جنس مردم،خانواده ی ایرانی،شرافت را مقدس شمردن و از دست دادن های پی در پی.
آدم های قصه از یک جایی به بعد،دیگر نه به تقدس شرافت قسم می خورند و نه از آن لحظات کوچک کنار هم بودن غرق لذت می شوند.
آدم های قصه از یک جایی به بعد،آنقدر از دست داده اند و به آتش کشیده شدن زندگی را به چشم دیده اند،که دیگر نه پدر با دیدن کارگر های شرکت سد سازی رگ غیرتش باد می کند و نه مویه ای از فرط دلتنگی از مادر شنیده می شود.
برای من اما دلنشین ترین آدمِ این قصه پدر و تلاش های بیهوده اش ، یا مادر و غمِ همیشگی اش نبودند،سلیم بود.
برای منی که مدت ها مجنونِ دیوانگی های 《آیدینِ》 سمفونی مردگان بوده ام،غمِ ته نشین شده ی سلیم برایم شبیه یک دژاووی دوست داشتنی بود.سلیم خسته بود و خستگی که از حد بگذرد،آدم حتی اگر بتواند هم دیگر نمیخواهد به گذشته ای که سال ها در انتظار دوباره لمس کردنش بوده چنگ بزند.
سلیم خسته بود، و من این نوع از زنده زنده جان دادن را خوب میفهمم.
این کتاب را مدت ها پیش،وقتی ناخواسته باید با یک غم عظیم دست و پنجه نرم می کردم ،اتفاقی توی قفسه ی ادبیات ایرانی دیدم.
خلاصه اش را که خواندم ، فهمیدم این نویسنده احوالات پریشانی که آن زمان تجربه می کردم ،و هر آدمی که احوالش با غم امیخته شده چشیده، به معنای واقعی درک کرده و نوشته ، و انصافا خوب هم نوشته.
نمیدانم بابت همین همزاد پنداری بی اندازه ی آن روز های من با شخصیت های این کتاب،آنقدر برایم عزیز شده ، یا قلم روان و ساده ی بابک زمانی،اما هنوز هم وقتی به آن حالات پژمرده دچار میشوم،بعد از ابر را ورق میزنم و اجازه میدهم نمِ برگه هایش روی گونه هایم بنشیند.
      
230

15

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.