یادداشت محدثه شعبانی

        بالاخره سووشون رو خوندم.
جزء کتاب‌هایی که به شدت تحت تأثیرم قرار بده نبود. جزء کتاب‌هایی که نشه زمینش گذاشت یا مدام داستانش فکرم رو مشغول کنه هم نبود.
راستش زیاد روون هم نبود. تو تمام طول کتاب همه‌ش در حال سرچ کلماتی  بودم که برام جدید بود، مثل خرند، هشتی، حقه، ارسی و...
اما با همه‌ی این‌ها کتابی نبود که وسطش خوابت ببره. یا مثلا احساس کنی چرا داری می‌خونیش...
من با زری همراه شدم. البته نه اونقدر که باهاش بخندم و گریه کنم و نگران باشم و مادری کنم و خانه‌داری... در این حد که می‌تونستم جنس دغدغه‌ش رو بفهمم باهاش همراه شدم.
و در آخر حس می‌کنم سووشون رو اونجور که باید مزه نکردم. شاید یه روزی سال‌ها بعد برگردم و دوباره خوب و باتمرکز بخونمش.

فقط یه چیزی می‌مونه.... منم مثل زری ستاره‌مو گم کردم و سرگردان دارم دنبالش می‌گردم! خوش به حال آدمایی مثل یوسف که زود ستاره‌شون رو پیدا کردن و سر دست گرفتنش. کسایی که نه‌تنها خودشون راه رو گم نکردن بلکه حتی چراغ دست گرفتن و برای بقیه هم مسیر رو روشن کردن.
      
8

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.