یادداشت احمد رضائیان
1403/3/7
به زور جای پارک ماشین را پیدا کرده بودم که تازه فهمیدم چند ساعتی باید در صف دکتر بمانیم! چون کتابی همراهم نبود به اولین کتابفروشی سر زدم و بالاخره در آن جهنمِ بیکتابی، خواستم «مرگ وزیرمختار» خنکای قلبم باشد. شد؟! نشد؟! . همانطور که خود مرحوم سحابی در مقدمه مترجم هم اذعان میکند، کتاب در ابتدا ضرباهنگ بسیار کندی دارد بالاخص که یکدفعهای وسط خانهای همراه مادری و بعدش هم بین دوستانی در شهری که دیگر در کتاب تکرار نمیشوند، ما با جناب گریبایدوف آشنا میشویم! انگاری سردی و رخوت سنپترزبورگ و مسکو را آقای نویسنده ریخته باشد لای سطرهای کتاب، هر کاری بکنیم این کتاب تا یک سوم ابتدایی گرمشدنی نیست که نیست! همین که پای گریبایدوف به سمت شرق باز میشود و جغرافیای آشنای این تکه از قصه کمکم برای ما رنگ و بوی آشنایی میگیرد، نویسنده انگاری خودش هم دارد گرم میشود و کتابش جان میگیرد؛ پس دو سوم میانی کتاب تازه ما سر کیف میشویم و بر جد اندر جد این روسها شروع میکنیم لعن و نفرین فرستادن! و امان از «تبریز» و «تیران» -یا همان تهران خودمان به قول گریبایدوف-؛ نویسنده مثل اینکه فقط همین تکه از داستان را بلد بوده و بعد زوری بقیه قصه را برایش ساخته و پرداخته است، یکهو موتورش روشن میشود و لحظه به لحظه برای ما اتفاقات جدیدی رو میکند، آنقدر جدید که از دلش «میرزا مسیح مجتهد» و «ظلالسلطان» و «حمله به سفارت روسیه» و «مرگ وزیرمختارش» بیرون میآید و اعصاب آدم سر «الماسِ فتحعلیشاه» که حالا در مسکو است به هم میریزد. در نهایت نویسنده کاری میکند که سه سوم انتهایی کتاب یک خاطره خوش از خواندش برایمان به ارمغان میگذارد و لعن و نفرینمان به روسها و قاجارها شدت بیشتری میگیرد! . خلاصه اینکه باید تحملش کنید تا خنکای کتابش را بچشید؛ یکدفعهای شدنی نیست! .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.