یادداشت مبینا
1403/11/22
الان فقط هیچی ندارم بگم یونو... بعداً نوشت: وقتی تمومش کردم نمیدونستم چطوری کلمات رو کنار هم بچینم و واژههارو تشکیل بدم... پس الان نظرمو میگم برای من منتقل کردن احساسات یکی از بزرگترین نقطهقوتهای یه کتاب میتونه باشه. و خب چندتا از صحنههای این کتاب لعنتی جوری احساسات منو تکون دادن که واقعا دلم میخواست کتابو ببندم، دوباره همون بخشهارو باز کنم و از اول بخونم. کتاب چهارتا بخش داره که دو بخش اولش روند سریعی داشت از نظر من بخش سوم کمی کند میشه ولی بخش چهارم دوباره تند میشه تند که نه. باید بگم سرعتش به حد مطلوب میرسه. شخصیت پردازی کامل بود. شیفتهی شخصیتی شدم که احساسش کردم و فهمیدم میتونه تمام دختران جهان باشه. برای من به شخصه قسمتای هواخوری از همه جذابتر بودن. مفهومی که تو کتاب گنجونده شده بود یا بهتر بگم مفهومی که کتاب رو ساخته بود منو شدیدا به فکر واداشت آیا اصلا روزی هیچکدوم از ماها آزاد میشیم؟ اصلاً زندان ما چیه؟ فضاسازی به شدت جذاب بود برام. میتونم تا آخر عمرم با شنیدن اسم آریزونا چشمامو ببندم و هواخوری رو تجربه کنم. اون صخره رو ببینم و گونهام داغ بشه از گرماش. تو بینهایت همهچیز ممکنه. امیده روزی همه بینهایت مخصوص خودشون رو تجربه کنن. البته توقع یه کتاب بینظیر نداشته باشید اگه هایپ بشید براش ممکنه خوشتون نیاد سعی کنید بدون پیشزمینه برید سراغش ولی برید سراغش
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.