یادداشت معصومه توکلی

        بعضی جاهاش از ته دل خندیدم و مطمئنّم که اگر بچّه بودم (همسن‌وسال مریم و بهار) بیش‌تر از این‌ها خنده‌ام می‌گرفت...
شخصیت‌های قصّه علیرغم حجم کم، خوب پرداخته شده‌اند و همین باعث شده که در خاطر بمانند. از بین همه‌شان، آقای یُز، پرسیاه و خود دایناسور را با آن وسواسش روی بیش‌تر عمر کردن، از همه بیش‌تر دوست داشتم!
تنها نکته‌ای که به نظرم می‌رسد، این است که یک کم زود جمع‌وجور شده بود آخر قصّه. انگار به نویسنده سپرده بودند که بیش‌تر از 83 صفحه نشود داستانش! :) هرچند اگر طولانی‌تر از این بود، امکان داشت که بهش خُرده بگیرم که یک وجب قصّه را چه‌قدر کش داده و فلان و بهمان! پس با همین وضعش کنار می‌آییم که به قول بابا: ممکن است کسی را برای زیاد نوشتن، سرزنش کنند، امّا برای کم نوشتن هرگز این کار را نمی‌کنند!
پ.ن. لذّت خواندن یک داستان کودک ِایرانیِ خوب یک طرف، لذّت کشف هویت نویسنده‌ی محبوبش یک طرف دیگر! [آیکونِ چشم و ابرو
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.