یادداشت محمدامین اکبری
1400/11/27
3.7
1
به نام او <img src="https://cdn.dribbble.com/users/1069908/screenshots/4739305/jlbdr.png" alt="description"/> برای ما کتابخوانها، بورخس با تمام نویسندگان بزرگ فرق دارد. برای ما، او تنها یک نویسنده بزرگ نیست بلکه یک مخاطب بزرگ هم هست یک کتابخوان حرفهای هم هست، درستترش این است که او یک عاشق کتابِ اسطورهایست که میتواند الگوی تمام ما باشد. کسی که حتی نابینایی هم سدِّ کتابخوانیش نمیشود. عجیب است، چگونگیش را آلبرتو مانگوئل نویسنده آرژانتینی در کتاب «با بورخس» برایمان میگوید. نویسندهای که در سنین نوجوانی شاگردِ کتابفروشی بوده است که خورخه لوئیس بورخس کهنسال و نابینا از مشتریان ثابتش بوده است. بورخس در جریان یکی از خریدهایش از این کتابفروشی از آلبرتو نوجوان میخواهد که وظیفه کتابخوانی برای بورخس را برعهده بگیرد و از اینجا به بعد آلبرتو یکی از افرادی میشود که برای این نویسنده بزرگ کتاب میخواند. این کتاب کم حجم شرحِ خاطرات آلبرتو مانگوئل با بورخس در بین سالهای هزار نهصد و شصت و چهار تا شصت و هشت است. و او در این کتاب از برخی رفتارها، عقاید و عادات این نویسنده بزرگ پرده برمیدارد. نویسندهای که بیش از همهچیز دلبسته کتاب و کتابخوانی بود دو بخش از این کتاب را در ادامه میآورم: در کتابخانه شخصیاش خبری از آثار و تالیفات خودش نبود. وقتی مهمانان یا ملاقاتکنندگانش میخواستند تا چاپ روندی از آثارش را ببینند، با مباهات به آنها میگفت من حتی یک جلد کتاب هم ندارم که بر روی آن نام یکسره «ناماندگار»م درج شده باشد. یکبار، هنگامیکه در منزلش به دیدارش رفته بودم، مرسوله پستی بزرگی برایش رسید که حاوی چاپ پرزَرق و برق یک از داستانهایش با عنوان «کنگره» بود. ناشر کتاب فرانکو ماریا ریچی در ایتالیا بود. کتابی در قطع رحلی، با جلدی طلاکوب و مشکیرنگ از جنس ابریشم، درون قابی با همان رنگ و جنس، که با کاغذ دستساز و آبیرنگِ فابریانو به چاپ رسیده بود. داستان با نقاشیهای «تانتریک» مصور شده بود، هر نقاشی با قلمگیری پرداخت شده و هر نسخه از کتاب نیز شماره بود. بورخس از من خواست تا آن مرسوله را برایش توصیف کنم. خوب که به حرفهایم گوش داد با تعجب گفت: «پس بگو کتاب نیست، جعبه شکلات است!» و بعد کتاب را به جای انعام به پستچی حیرتزده پیشکش کرد. اما گاهگداری نیز زبان پرنیش و کنایه و بیرحمی داشت. روزی در اتاقِ نشیمنِ خانهاش نشسته بودیم که نویسندهای، که نمیخواهم نامش را به یاد آورم، نزد بورخس آمد تا داستانی را که به افتخار او نوشته بود برایش قرائت کند. آن نویسنده گمان کرده بود چون داستانش درباره تبهکاران و چاقوکشهاست، لابد بورخس از شنیدن آن حظّ فراوان خواهد برد. بورخس خودش را برای شنیدن آماده کرد؛ دستانش را بر عصایش قرار داد، لبهایش نیمهباز و چشمانش به سمت بالا خیره شد و این حالتش حاکی از تواضع مؤدبانه او در برابر فردی بود که هیچ شناختی از او نداشت. داستان در فضایِ میخانهای میگذشت که پاتوق اراذل و اوباش بود. بازرس پلیسی که حوزه فعالیتش در آن حوالی بود و به خاطر شجاعتش زبانزدِ خاص و عام بود، روزی بدون سلاح وارد میخانه میشود و صرفاً با اقتدار و جذبهای که در صدایش طنینانداز است، جماعت اراذل و اوباش را وادار میکند تا سلاحهایشان را زمین بگذارند. در این بخش از داستان بود که نویسنده، با شوق فراوان، مشغول برشمردن سیاههای از سلاحهای گرم و سرد آن جماعت شد: «یک قداره، دو تا تپانچه، یک چماق چرمی...» بورخس ناگاه رسته کلام نویسنده را برید و با صدای ملالآور و یکنواختش ادامه آن سیاهه را برشمرد: «سه تا تفنگ، یک ضدتانک، یک توپ کوچک روسی، پنج تا شمشیر، دو تا قمه، یک تفنگ اسباببازی بیارزش...» تبسمی به زحمت بر چهره آن نویسنده نشست، اما بورخس بیرحمانه ادامه داد: «سه تا تیرکمان، یک پارهآجر، یک زوبینافکن، پنج تا تبرزین، یک دژکوب...» نویسنده از جایش بلند شد و گفت امیدوارم شب خوبی داشته باشید. و ما دیگر هرگز او را ندیدیم. .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.