یادداشت مریم محسنیزاده
1404/1/27
"دارابنامه" نوشتهٔ ابوطاهر طرسوسی و به گردآوری دکتر ذبیحالله صفا در دو جلد است. کتاب آمیزهای از داستانهای اساطیری و حکیمانه است که به برخی از پادشاهان کیانی و هخامنشی میپردازد. داستانها دربارهٔ شخصیت بهمن، هما، داراب و اسکندر میباشد. در ادبیات، دو دارابنامهٔ بیغمی و دارابنامهٔ طرسوسی وجود دارد (طرطوس احتمالاً شهری در سوریه یا شام بوده) که روایت "دارابنامهٔ" طرسوسی با روایت فردوسی تفاوت جدی دارد. ذبیحالله صفا از سه نسخه برای تنظیم کتاب بهره برده است. در مقدمه، اطلاعات جالبی در رابطه با داستانگزاری و راویان مشهور ایرانی آمده. "دارابنامه" نیز به همین شیوه نقل شده و در گذر زمان بخشهایی از آن از دست رفته. واژههای متن علیرغم کهن بودن، عموماً قابلفهماند. ادامهٔ یادداشت ممکن است داستان را فاش سازد: "دارابنامه" دربارهٔ داراب، فرزند هما و بهمن، پادشاه کیانی است. (گویند شهر داراب در فارس را داراب بنا کرده) بهمن، پسر اسفندیار، پسر گُشتاسبِ کیانی است. درابتدا بهمن یا اردشیر به کینهجوییِ خاندان رستم، فرامرز را میکشد. هما از پدرش بهمن، داراب را باردار میشود. چون فرزند از خواهر زاده میشود، او را دور از چشم مردم به آب فرات میسپارند. (اینجا ارجاع به داستان موسی دارد؛ حتی در انتخاب نام داراب، چون "موسی" یعنی از آب گرفته شده و "داراب" یعنی در آب. ازطرفی داراب از نسل عاد بوده و قد بلندی داشته) چوپانی به نام هرمز او را از آب میگیرد و میپرورد. داراب پس از ماجراهایی سر از قصر هما درمیآورد. مادر با دیدن فرزندش در مجلس، شیر از پستانهایش جاری میشود و میفهمد که او فرزندش است. (اینجا یاد داستان "مثل آب برای شکلات" افتادم) هما که پادشاه است، دوباره داراب را بازمییابد. در اينجا درام جالبی در داستان شکل میگیرد؛ هما ازطرفی به خاطر مِهرِ مادری در پیِ داراب است و ازطرفی به خاطر حرامزاده بودن و حفظ قدرت، نمیخواهد راز را فاش سازد. طی ماجرایی سپاهیان هما، از او که سی سال پادشاه ایران بود روبرمیگردانند و تاجوتخت پدرانش را به روم میدهند. جنگ بین ایران و روم در پیش است. اینجاست که هما میگوید تاجوتخت از آن داراب است که فرزند اردشیر است. در ادامه داستانهای شگفتی پیش میآید؛ ازجمله پنهان شدن هما در غار و اینکه توسط دشمنان دیده نمیشد ولی هما آنها را میدید یا رفتن داراب به جزیرهٔ یکچشمها. گویند داراب شبی را با ناهیدِ رومی گذراند و از او اسکندر به دنیا آمد که او را به در معبدِ ارسطو گذاشتند. در این اثناء، هر روز بزی خود را به کوه رسانده و اسکندر را شیر میدهد. بعد پیرزنی او را بزرگ میکند تا چهارساله میشود. پیرزن او را به دست ارسطاطالیس (ارسطو) میسپارد که فرهنگ و دانش به او میآموزد و خبره و شهره میشود. به واسطهٔ شهرت، کودک سر از کاخ پدربزرگِ مادری درمیآورد. مهرنوش (خالهٔ کودک) عاشق کودک (اسکندر) میشود. همین سبب خشم پدربزرگ و فرار اسکندر میشود. اسکندر که مهارت در پیشگویی خواب داشته به شهر دیگری میرود و منزلتهایی مییابد. او که از ریشهاش مطلع میگردد و میفهمد فرزند داراب است، در پی بازگشت به ایران میشود. اما ارسطاطالیس او را از رفتن بازمیدارد و توهینهای ناشایستی به ایرانیان میکند. اسکندر ناراحت شده و ارسطاطالیس را زندانی میکند. ارسطاطالیس هم که حق استادی بر او دارد، میرنجد و نفرینش میکند. از آن پس اسکندر علمش را از دست میدهد. بخش آخر داستان دربارهٔ مواجه اسکندر با بوراندخت و حملات متقابل این دو به ایران و روم میباشد. روشنک یا بوراندخت، دختر دارایِ دارایان (داراب ابن داراب) است. جلد اول تا جایی ادامه پیدا میکند که اسکندر سربازی را در پی بوراندخت میفرستد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.