یادداشت Mohammad Taheri

        للباقی
صدایی از دور در فضا می پیچد و می آید؛ صدایی جذاب و آرام و دلنشین؛ می پیچد و در وجودم درست در جایی که کمبودش را حس می کنم می نشیند و آرام می گیرد؛ انگار صدای مردی در سجده ست:
"من از مشکلات موجود آگاهی کامل دارم و می خواهم که کمکی بکنم؛ نه آن که دردی به دردها بیافزایم؛ می خواهم آرام، بی سر و صدا، فقط برای خدا، تا آن جا که می توانم و قدرت دارم به اسلام و انقلاب و به میهنم خدمت کنم و در این راه هیچ پاداشی از هیچ کس نمی خواهم."
صدا را در لازمان و لامکان تعقیب می کنم؛ جذبه‌ش مرا به سمت خود می کشد؛ صدای آشنایی ست؛ گویی بارها در طول تاریخ آن را شنیده باشم؛ نزدیک می شوم؛ آن را می شناسم؛ مردی که مهربانیِ‌ در چهره اش را بی‌مزد تعارف می کند؛ مردی که جسمش به تسخیر روحش در آمده؛ مردی که عشق را معلمی کرده... .
از او می پرسم آخرش مگر قرار است چه بشود؟ انتهای دویدن برای اسلام و انقلاب چیست؟
پر ابهت و با طمأنینه پاسخی می دهد که شاید گمان کنی دیگر کلیشه ست؛ اما حرفش روح دارد:
"هدف ما انسان سازی است، انسانی که خدا را بپرستد، براساس ارزش های خدایی کار کند، با هوای نفس مبارزه کند، با طاغوت ها و ابرقدرت ها بجنگد و در برابر هیچ قدرتی جز خدا تعظیم نکند. جنگ، پیروزی، شکست، مصیبت، سختی، درد، غم، فعالیت، مبارزه و خلاصه همه زندگی برای تربیت انسان و عبرت او و بالاخره هدایت او به سوی کمال است."
می گویم تو را تا حدی که می شناسم، در عین قرار و وقار اما بی قرار بوده ای؛ وجود بی قرارت بین سرزمین های زیادی آواره ات کرده است؛ اصلاً تو را همیشه در "درد" غلتان دیده ام. چگونه اهل علم هستی و چنین عاشق شوریده؟ آخرش قرار است چه بشود؟
لبخند مهربانانه ای می زند و سر به زیر می گوید: "وقتی عقل، عاشق می شود، عشق، عاقل می شود؛ آن گاه شهید می شوی ... ."
خیره می شوم به وجودش که بنا ست درین دنیای شلوغ و پر غوغا، ذره ذره مثل شمع آب شود و نور دهد و به فنای دوست برسد... .
#شهید_مصطفی_چمران
للحق
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.