یادداشت زینب
1403/12/5
گروهی از پسربچههای دارالتادیب به همراهی سرپرستشون به روستایی دورافتاده برده میشن تا دورهی اصلاح و تربیتشون رو بگذرونن. بچههایی که سربهراه نبودن، از خانواده طرد شدن و حالا دارن مجازات خلافهای کوچک و بزرگشون رو میبینن. درسته که مرتکب خطاهایی شدن که وقتی میخونیم و میفهمیم ممکنه ازشون بدمون بیاد ولی خب هنوز هم بچهان…چطور میشه اشتباه یک بچه رو قضاوت کرد؟ از تلخیِ مرگ، شیرینیِ عشق و بیرحمیِ جنگ چیزی نمیدونن، ولی با اقامتِ اجباری تو این روستا و مواجه شدن با بیماریای که راهش رو به روستا باز کرده همهی اینها رو تجربه میکنن. من اگه میتونستم تو این داستان فقط یک شخصیت رو انتخاب کنم، سرباز فراریای رو انتخاب میکردم که نمیخواست بره جنگ، نمیخواست کسی رو بکشه! حتی اگه همه بزدل بدوننش. دوست دارم اون بزدلی باشم که انتخاب میکنه قاتل و بیرحم نباشه. داستانِ تلخ و غمانگیزی بود. مگه ممکنه کتابی دربارهی جنگ باشه و تلخ نباشه؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.