یادداشت زهره دزیانی
4 روز پیش
سال ۱۹۲۱ همینگوی جوان به همراه همسرش هدلی وارد پاریس میشه... بعد از پایان جنگ جهانی اول به آمریکا بازگشتهبود و سودای نویسندگی داشت بهش گفته بودن اگه میخوای نویسنده بشی به پاریس برو. پاریس در آن روزها به کانون شعر و ادب تبدیل شده بود و حالا همینگوی جوان هم اونجا بود... و توی این کتاب سعی میکنه از زیباییها، لذتها، تلاشها، امیدها، سختیها و دویدنهای اون روزها برای مخاطبینش حرف بزنه... همینگوی در پاریس با سیلویا بیچ؛ گرترود استاین؛ فیتز جرالد، جیمز جویس، آندره ژید و خیلیهای دیگه دوست میشه. آثار بزرگی مثل خورشید همچنان میدمد مینویسه و حتی شخصیتهای خیلی از آثار بعدیشو از دوستان پاریسیاش الهام میگیره. زندگی همینگوی در پاریس خیلی فقیرانه بود اینطور که نقل میکنه سیلویا بیچ بهش میگفت؛《خیلی لاغری خوب غذا نمیخوری؟ ناهار چی خوردی؟》 و اون تو جواب میگفته میرم خونه با هدلی غذا بخورم و و وقتی به خونه میرفت به دروغ به هدلی میگفت که بیرون با دوستانش غذا خورده تا بتونه پول یک وعده غذایی سیو کنه. اما اون بسیار پرتلاش، امیدوار و باانگیزه بود و در نهایت میتونه به یک نویسنده بزرگ تبدیل بشه. همینگوی نوشتن این کتاب از تابستان سال ۱۹۵۷ در کوبا شروع میکنه، در کچام، آیداهو و اسپانیا روی اون کار میکنه و بلاخره مجددا در کوبا اونو به پایان میرسونه ؛ روزها و سالهایی که ظاهرا مثل روزهای دهه ۱۹۲۰ پرامید و پرانرژی نبوده و این دقیقا یکی از همون دلایلی که میگن همینگوی تو خاطراتش از دهه بیست اغراق کرده و همه چیز اونقدرا که همینگوی تو این کتاب میگه قشنگ نبوده🙃 انگار میخواسته حال بدشو با خاطرات قشنگ روزای جوونی بهتر کنه... البته من نمیدونم چرا همچین نظری درباره این کتاب ارائه شده چون خاطراتی که همینگوی نقل میکنه منطبق بر خاطراتی هست که سیلویا بیچ، گرترود استاین و بقیه از اون دوره بیان میکنن. همینگوی تا سال ۱۹۲۶ در پاریس زندگی میکرده و بعد از اون هم تا آغاز جنگ جهانی دوم تقریبا سالی چندماه در پاریس میگذرونده. اون جایی تو سال ۱۹۵۰ به یکی از دوستان خودش میگه:《 پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره دیگری فرق دارد.اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی، با تو خواهد بود؛ چون پاریس، جشنی است بیکران.》
(0/1000)
نظرات
4 روز پیش
این کتاب رو خیلی دوست دارم. خصوصا وقتی قسمتهای کتابخانه رو میگه. وقتی با سیلویا آشنا میشه و ازش کتاب قرض میگیره و با اشتیاق میبره خونه و شروع به خوندن میکنه...
1
1
زهره دزیانی
4 روز پیش
1