یادداشت مجید اسطیری
1401/8/12
یک آغاز تکان دهنده! برای امروز ایران! کتاب خواندنی #خون_شریک مستند داستانی زندگی شهید فاطمیون #میرزا_مهدی_صابری این گونه آغاز میشود: شیخ علی با لباس نظامی وعمامه ایستاد پشت بلندگو. آمده بود سوریه تا کار فرهنگی بکند. نیروهای سوری، چشم های سرخ و خسته از جنگ شان را دوخته بودند بهش. همه جور مذهب و فرقه ای بین شان پیدا می شد؛ سنی، مرشدی، علوی، دروزی... بلندگو را تنظیم کرد و بسم الله را گفت. عرب خوزستان بود، و عربی، زبان مادری اش. می خواست از جایی شروع کند که بین همه ی آن رزمنده ها مشترک بود؛ از پیامبر گفت که مبعوث شدنش در آن خلوت غار حراء، برای «اتمم مکارم الاخلاق» بوده است: - به هر حال، ماها، پیامبرمان، پیامبر رحمت است. باید توی جنگ هم که باشد، اخلاق را رعایت بکنیم. از رسول الله نقل شده که می فرمود از پاره پاره کردن جنازهها بپرهیزید؛ حتی اگر جنازه ی یک سگ گزنده باشد. یکی از سوری ها، بی مقدمه دست بلند کرد. شیخ علی گفت: بفرما. مرد سوری از جا بلند شد: - من یک سؤال دارم؛ اما قبلش می خواهم داستانم را برات بگویم اسم من سمير است. ما تو عُتیبه بودیم؛ آن طرف دمشق. داشتیم زندگی مان را می کردیم که یکدفعه این بهار عربی و انقلاب ها شد و ما هم خوشمان آمد. خوش خوشان می آمدیم تو خیابان ها، و شعار میدادیم و اعتراض می کردیم؛ کیف می داد. حتی آبمیوه هم پخش میکردیم. ولی کم کم دیدیم بعضی از این جوانک ها کلت بستند کمرشان، و اوضاعشان عادی نیست. گفتیم لابد خبرهایی هست. کشیدیم کنار، رفتیم نشستیم تو خانه زندگی مان. تا گذشت و یک روز گفتند ارتش قرار است بیاید شهرک مان را از این سلاح ها پاک سازی کند. گفتند گذرگاهی هم باز کرده ایم؛ آنهایی که می خواهند بروند، بیایند از این گذرگاه خارج شوند. همین که این خبر پخش شد، یکهو دیدیم آدم های عجیب غریبی از زیر زمین سبز شدند که تا آن موقع مثل شان را ندیده بودیم: قد ریش، تا اینجا؛ قد و قواره، طوری که می توانستند من را عوض جاکلیدی ببندند به کمرشان! سلاحهایی هم باهاشان از این ور و آن ور درآمد که اصلا فکرش را نمی کردیم یک روزی این چیزها را از نزدیک ببینیم؛ تفنگ های عجیب وغریب، آرپی جی... اوضاع که این طوری شد، چشم مان ترسید. خیلیها چشم شان ترسید. گفتیم ما دنبال شر نیستیم؛ برویم سمت این گذرگاه، و در برویم. با مادرم و خواهرم و خانم هفت هشت ماهه باردارم چهارتا تکه لباس مان را برداشتیم، قاتی مردم، پیاده راه افتادیم. تو راه داشتیم میرفتیم، یکهو دیدم خانمم از پشت سرم گفت آخ. برگشتم ببینم چی شده؛ دیدم افتاده. فکر کردم لابد پاش به سنگی، چیزی گیر کرده. آمدم بلندش کنم، یکدفعه دیدم خون از زیر گردنش راه افتاده رو زمین... ماندم هاج و واج... خدایا، چرا خون؟ خون چه خبره؟ سمیر دست هاش را مشت کرد. نفس سنگینی کشید که پریشانی اش، هوا را هم به به لرزه انداخت: به همین طور گیج و منگ بودم که چی شد. یکدفعه یک تویوتا ترمز کرد، چند تا از همان آدم ها ازش پیاده شدند. یکی شان دوربین دست گرفته بود. شروع کرد فیلم برداری که این، جنایت ارتش فلان سوریه است و با قناصه هاش، مردمی را که می خواهند از گذرگاه رد بشوند، می کشد و ... گفتند و فیلم شان را گرفتند و جنازه ی زنم را جلوی چشمم گذاشتند تو ماشین، و رفتند. کل ماجرا به پنج دقیقه هم نکشید. هنوز گیج بودم که چی شد. تو هول و ولا می خواستم بگردم یک تفنگ پیدا کنم، بزنم ارتشی ها را بکشم که یک آن آمد تو ذهنم که بابا، هنوز خیلی راه مانده تا ارتش و گذرگاهش... قناصه کجا بود؟! اصلا گیریم آنها زدند؛ اینها از کجا فهمیدند وقتی من هنوز خودم هم نمیدانم چی به چیه؟! سکوت سالن، سینه ی مردها را فشار داد. کم از این فلاکت مشترک شان نشنیده بودند؛ ندیده بودند؛ اما انگار هیچ وقت بنا نبود براشان عادی بشود. جنگ، کابوسی بود که هنوز گاهی فکر می کردند قرار است کسی بیاید و از خواب بیدارشان کند. سمير، ادامه داد: تازه فهمیدم که زده اند زنم را کشته اند تا فیلم شان را بگیرند... حالا سؤالم این است: اگر یکی از اینها را گرفتم، یعنی می گویی فقط بکشمش؟ یعنی کار دیگری نمی توانم بکنم؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.