یادداشت پریا
1403/6/21
الان که این متن را می نویسم تقریبا ۴۰ دقیقه از فردا گذشته(۰۰:۴۰) و من هنوز در امروزی که این کتاب را تمام کردم مانده ام،با چشمانی گود رفته از بی خوابی و خستگی. هم در امروز گیر افتاده ام هم در جای جای کتاب؛آنقدر بهت زده شدم که باید بگویم چاره ای ندارم جز این که فردا که رسید دوباره خواندن کتاب را از سر بگیرم. برای کسانی که این متن در هم و خسته را می خوانند تا چیزهایی درباره ی کتاب دست گیرشان شود،چیزی برای گفتم ندارم. ولی کسانی که این کتاب را خواندند... آنها میدانند... میدانید نه؟! وقتی کتاب تمام شد... چه بر سر دنیایتان آمد؟ شاید تبدیل به یکی از آثار کاندینسکی شد، نشد؟! یکی از همان تابلوهای ساده شده با گوشه های تیز و پر از خط.... که مجبورت می کند نگاه کنی،با سر در گمی، فقط نگاه کنی... نگاه کن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.