یادداشت علیرضا فراهانی

        هستی‌ام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم
با خبر باش که بعد از تو چه آمد به سرم

در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی
نکته اینجاست که من راز نگهدارترم؛…

گرچه آزردی‌ام ای دوست محال است که من
چون تو از دوست به بیگانه شکایت ببرم!

راه بر گریه من بسته غرورم، ای عشق
کاش با تیغ تو بر خاک بیفتد سپرم

من که یک عمر به حقم نرسیدم ای دوست
باشد، از خیر رسیدن به تو هم می‌گذرم.. 
.
.
.
گیرم پرنده‌ها به رهایی مصمم‌اند
افسوس میله‌های قفس سخت محکم‌اند

تا یادمان نرفته بیا آشتی کنیم
آیینه‌های پشت به هم خالی از هم‌اند؛…

بر من مگیر خرده اگر گریه می‌کنم
این اشک‌ها چکیده غم‌های عالم‌اند

با هیچ‌کس به غیر خودت دردِدل مکن
ناگفته‌ها بزرگترین گنج آدم‌اند

باید صبور بود و دعا کرد و اشک ریخت
آداب انتظار همین‌ها که گفتم‌اند
      
5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.