یادداشت زهرا
20 ساعت پیش
در ابتدای کتاب، فکر میکردم نمیتوانم با این نویسنده و اثرش ارتباط بگیرم اما هرچه بیشتر پیش میرفت، بیشتر جذبش میشدم و بیشتر احتیاج به خواندنش را در خود احساس میکردم... غمِ شخصیت اول داستان که نمیدانم نامش چه بود_چون او که عاشقش بود اصلا نامش را نپرسیده بود_ روی دل من هم نشست. هیچوقت همچین احساسی را تجربه نکرده بودم که بتوانم خودم را جای او بگذارم اما کاملا درکش کردم و میدانستم چقدر میتواند برایش سخت باشد. بر خلاف خیلی از کسانی که این کتاب را خوانده اندو ناستنکا را سرزنش کرده اند،اتفاقا من جای سرزنشی نمیبینم؛ عشق اول اگر از دل برود که عشق نیست دیگر... و در پایان کتاب این شعر در سرم پیچید: تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم بعد صدسال اگر از سر قبرم گذری من کفن پاره کنم عشقِ تو از سر گیرم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.