یادداشت پارمیدا
3 روز پیش
یاد این شعر «ریتسوس» افتادم: زن بیآن که بگرید، ژاکتش را از روی رختآویز برداشت و رفت— چنانکه گویی ماه را از آسمان تابستانی برداشته باشد. مرد باور نکرد. همان شب چشم انتظار نشست، روز دیگر و روز پس از آن هم دو هفتهای که گذشت، با بازگشت ماه، دریافت که او دیگر نخواهد آمد. تنها آینه بر جا ماند تا بهسان پنجرهای باز در آسمانی بیماه، به یاد داشته باشد. چراکه زن ژاکتش را هم همراه خود برده بود. (یانیس ریتسوس؛ ترجمهی فریدون فریاد)
(0/1000)
نظرات
2 روز پیش
کتاب فوق العاده ای هست یک روز توی کتابخونه چشمم بهش خورد و باعث شد همیشه اسمش یادم بمونه
1
1
پارمیدا
2 روز پیش
0