یادداشت مجتبی بنی‌اسدی

        پیرمردها همیشه سوژه‌ی جذابی برای داستان هستند. چون زیاد فکر می‌کنم به اینکه «پیر شدم چه‌جور آدمی می‌شوم؟» این فکر وقتی توی استخر پیرمردی را عصا به دست دیدم به کله‌ام افتاده. حالا، بعد از دو جلد کلیدر به یک تنفس احتیاج داشتم، بین کتاب‌های کتابخانه قفسه‌ی بزرگ طاقچه رسیدم به آقای سالاری و دخترانش. سبک، سبک دوست‌داشتنی من نبود. من از رمان‌هایی که قصه را برایم تعریف می‌کنند خیلی خوشم نمی‌آید. دلم می‌خواهد نویسنده به منِ خواننده اعتماد کند و به من نشان بدهد چه در دنیای داستانی‌اش می‌گذرد. با همه‌ی این حرف‌ها، وقتی ساعت حدود ۹ شب شروع کردم رمان را، تا ساعت ۱۱ یک‌سره تمامش کردم. اینکه این سالاریِ پیرمرد الآن چه می‌کند، بعدش چه می‌کند، بعدش چه می‌شود، جذبم می‌کرد. به هر حال به عنوان کتابِ بین‌کلیدری خوب بود. دو ستاره و نیم می‌دهم. یک‌جورهایی رمان را که می‌خواندم یکی از سریال‌های طنزِ نوروزی یا ماه‌رمضانی جلوی چشم‌هایم بود.
البته دو سه فصلش واقعا عالی بود. کجایش؟ حسرت‌های یک پیرمرد از «زندگی» نکردن فوق‌العاده به تصویر کشیده شده بود.
      
56

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.