یادداشت سعید بیگی

سعید بیگی

سعید بیگی

2 روز پیش

        ماجرای داستان مربوط به یک معلم است که دخترش را شوهر داده و همکارانش را میهمان کرده است و خاویار فراوانی هم تهیه دیده است. او برای اطمینان از آماده بودن غذاها، به سراغ آشپز می‌رود و از او می‌خواهد خاویارها را نشانش دهد و با دیدن آنها آب دهانش راه می‌افتد و مَلَچ و مُلُوچ می‌کند.

در همین حین، یکی از همکارانش از اتاق بیرون می‌آید و به او با شوخی می‌گوید: «تو داشتی آشپز را می‌بوسیدی؟...» او در پاسخ می‌گوید: «نه من با دیدن خاویارها دهانم آب افتاد و مَلَچ و مُلُوچ کردم.» اما وقتی در جمع دوستان و میهمانان قرار می‌گیرد، متوجه صحبت همان دوستش ـ که به شوخی قضیۀ بوسه را گفته بود ـ می‌شود. 

بنابراین به خیال خودش برای نجات از بدگویی او، به سراغ یکایک میهمانان از همکاران و دوستان رفته و می‌گوید که فلانی چنین گفت؛ در حالی که من بوقلمون را می‌بوسم و او را نخواهم بوسید و ... .

چند روز بعد در مدرسه مدیر به او می‌گوید: «شما نباید با یک آشپز رابطه داشته باشید، چون یک معلم هستید!» و او می‌پرسد: «از چه کسی شنیدید؟» و پاسخ می‌شنود که همه می‌دانند.

در راه بازگشت به منزل متوجه می‌شود که همه با دیدن او پِچ‌پِچ می‌کنند و او را با دست نشان می‌دهند و لبخند می‌زنند. حتی همسرش در منزل از معشوقه داشتنش می‌گوید و با او دعوا می‌کند. 

بنابراین به سراغ همان دوست که شوخی بوسه را بیان کرده بود، می‌رود و از او می‌پرسد: «چرا آبروی مرا بردی و به همه گفتی و این خبر و تهمت در همه جا پخش شد؟»

اما دوستش قسم می‌خورد که چیزی به کسی نگفته است و او می‌پذیرد و برایش سوال شده که چه کسی این مسئلۀ تهمت را بین مردم پخش کرده است؟

او ابدا به یاد ندارد که به خاطر یک سوء تفاهم، این خودش بود که مطلب را برای یکایک میهمانان تعریف کرد و قضیه از همین جا آب می‌خورَد!

اشاره به بسیاری از ماجراها است که خودمان باعث می‌شویم و بلاهایی که خودمان به سر خودمان می‌آوریم، اما ابدا توجه و دقت نداریم و همواره به دنبال کسی هستیم که تمام تقصیرها را به گردن او بیندازیم!

گاهی برای نجات از یک چاله، با عجله و بدون تفکر، خود را دستی‌دستی به داخل یک چاه می‌اندازیم و در همین حال، از دیگران ناراحتیم که چرا این بلا را بر سر ما آورده‌اند؟
      
105

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.