یادداشت زینب
1400/4/23
3.5
112
]روی ماه خداوند را ببوس] داستانی دربارهی چراییِ خودکشی استاد دانشگاهی به نام پارسا است که یونس(راویِ داستان)، دانشجوی فلسفه، آن را موضوع پایاننامهی خود انتخاب میکند و پژوهش هایی در این راستا انجام میدهد؛ و همچنین به موازات آن داستان عشق نافرجام یونس و سایه. از توضیح و بیان خلاصه داستان چشمپوشی میکنم چرا که داستانْ خود کمحجم، ساده و روان است. علیرغم تلاش مستور در وارد نکردن باورهای خود در این داستان تصور من اینست که پس از نگارش، پاک کن برداشته و رد باورهایش را پاک کرده که البته قسمت هایی هم از قلم افتاده و دست نویسنده رو میشود. در پایان داستان مستور از زبان علی، دوست یونس میگوید: [نوشته های پارسا را خواندم اما فکر نمیکنم خودکشی او ربطی به معشوقهاش داشته باشد. احتمالا او خودکشی کرد چون درکش کوتاه تر از ارتفاع عشق بود. او به جای کنترل بر عشق، مغلوبِ مفهومی شد که برای او تازگی داشت. او نه از معشوق که از عشق به شدت شکست خورد.] به زعم من این برداشتی است سطحی از مفهوم خودکشی در حالیکه این امرْ تحلیلی عمیقتر از اینها با پایه های فلسفی استوارتری میطلبد و تقلیل خودکشی و علتش به "کوتاهیِ درک" و در لفافه محکوم کردن آن راه به جایی بِهْ از اینجا که ایستادهایم، نمیبرد. خلاصه، این کتاب از آنهایی نیست که دوباره بخواهم بخوانم و یا به کسی پیشنهاد بدهم؛ با اینکه یک برش از آن را مقداری دوست داشتم.
(0/1000)
مریم زندوکیلی
1400/4/23
0