یادداشت مریم محسنیزاده
2 روز پیش
﴿باید بگم با خوندن این کتاب حالت تهوع بهم دست داد 🤯🤢﴾ شخصیت اصلی از خانوادهای بورژوا هست و با سوالهای زیادی دربارهٔ هویت روبرو میشود. او برای رهایی از سردرگمی و پریشانی دست به هر کاری میزند و هر چیزی را تجربه میکند و حتی به هم***گرایی روی میآورد. در بخشهای زیادی از کتاب به پوچی، عدم وجود و زوایای تاریکِ زندگی اشاره میشود. شخصیت از دید عقایدِ پوچگرایانهٔ سارتر به مسائل مختلف نگاه میکند و به این نتیجه میرسد که زندگی ارزش هیچچیز را ندارد. او مدام به فکر خودکشی است؛ البته عجیب نیست چنین شخصیتی با این حجم از رفتارهای منحرفانه و عقایدِ آزاردهنده و پوچگرایانه به چنین فکری بیفتد. نهایتاً این بیهویتی شخصیت را به تنفر (از یهودیان) سوق میدهد تا بدین وسیله ضعفهایش را بپوشاند. در آخر به این نتیجه میرسد:" من وجود دارم، چون حقِ وجود داشتن دارم." او برای اینکه هویتش را توجیه کند، تصمیم میگیرد در هیئت رئیس قدرتمند شده و بر اطرافیان سلطه یابد. ازطرفی رابطهٔ لوسین و مادرش خیلی شبیه نظریات فروید است. نویسنده در بخشهایی از متن به فروید ارجاع داده که نشان میدهد تحتتأثیرش بوده است. اگرچه داستان مراحل رشد یک کودک تا شکلگیری چنین شخصیتی را با تأثیر از عوامل مختلف شرح میدهد، اما خواندن داستانی برآمده از نظریهای فلسفی، میتواند خیلی تأثیرگذارتر از خواندن خود نظریات باشد؛ به قدری که میتواند برای روحوروان هم آسیبزننده باشد. لذا بهتر است یا با احتیاط به این کتابها نزدیک شد یا معقولانهترش اینکه، اصلاً سراغشان نرفت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.