یادداشت
1402/1/18
اواخر سال اول دانشجوییم بود با توجه به شرایط فکر می کردم دیگه کسی هستم برای خودم! فکر می کردم درهای آسمان باز شده و من افتادم پایین! از همون حدودها رسما بی کتاب نخوابیدنم، شروع شد ... جزو اولین کتاب هایی که تا پیش از خواب مهمون اون ها بودم، کتاب خمینی شهر، حاج عبدالله والی بود. یادش بخیر. اون شبها بعضا باعث می شد که تا اذان بیدار بمونم و کتاب رو ادامه بدم. آخر جلد اول، وعده جلد دوم رو هم داده بود. عین این ده یازده سال، هر سال در نمایشگاه کتاب، به غرفه ناشر محترم (ایمان جهادی) مراجعه می کردم و سراغ می گرفتم. چون درگیر انتشار کتب انسان دویست و پنجاه ساله بودند، هر سال وعده سال بعد رو می دادند. تا بالاخره در سال ۱۴۰۱ وعده به سرانجام رسید ... 🔺چه اون زمان چه حالا یه چیزی ثابت مونده و اون هم اینکه به زور باید کتاب رو ببندم و بخوابم ... رفقای نزدیک تر می دانند که من کمتر پیش آمده که ساعت ۲۳:۳۰ به بعد رو دیده باشم. ولی زمان خواندن این کتاب، چند شبی رو تا حدود یک درگیر کتاب تا خمینی شهر بودم. 🔺هم اون زمان و هم الان حاج عبدالله در بهترین زمان دستم رو گرفت و خجالت زده ام کرد؛ که یه وقت توهم بزرگ بودن، پر کار بودن و ... نکنی ها. تویی که با یه صدقه کوچولو خودت رو از اولیاء الله می دونی و فخر می فروشی، فکر نکنی به درد امام زمان می خوری ها. تویی که با یه سختی کوچولو داد و هوارت می ره بالا و خدا رو مؤاخذه می کنی، فکر نکنی ارزشی داری ها خلاصه شدیدا این کتاب را توصیه می کنم اون عزیزی که جلد اول رو کادو گرفت، اگه دوست داشت جلد دوم رو هم حاضرم تقدیم کنم ها 😊
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.