یادداشت
1402/1/30
3.6
4
پیش از هر چیز، اجازه بدهید غُرهایم را بابت ترجمهای بزنم که به نظرم -احتمالاً بر خلاف نظر خیلیها- چندان خوب نبود! اوّلین بار وقتی مارال به من گفت که «این آقای حُسینیزاد شاید آلمانیاش خوب باشد، امّا فارسیاش تعریفی ندارد!» باهاش مخالفت کردم. به اتّکای ترجمههاش از دورنمات و به اتّکای این که نشرماهی -که به زعم من ناشری است سختگیر- برگردانهای او را منتشر میکند. بعدتر، وقتی ترجمهی فولادوند از «قول» را خواندم، در دلم کمی با مارال موافق شدم و حالا... شاید باید موافقت کامل خودم را باهاش اعلام کنم! :( کتاب پر بود از جملههایی که در فارسی «ممکن» نیستند. یعنی ما آن مطلب یا آن پُرسش را در فارسی اینطور طرح نمیکنیم. بگذریم از این که همان جملههای ممکن هم نیازمند ویرایشی اساسی بودند. شاید کملطفی باشد، امّا احساس میکنم نویسنده با آن جملههای مقطّع و بریده بریدهاش کلّی کارِ درآوردن فضا را برای مترجم، آسان کرده... چه میدانم! شاید هم من و مارال استانداردهامان بالاست یا این که داریم به چیزی که به دلمان ننشسته، برچسب «بد» و «نه چندان خوب» میزنیم! امّا آخر مارال آلمانی میداند!... [آیکونِ امتداد گفتوگوهای درونی یک آدمِ خوددرگیر امّا بعد! میشود اوّل چیزی را بخوانید که میرزا دربارهی این کتاب در میرزآبادش گذاشته؟ http://mirzabad.com/archive/2012/03/002443.php تهش هم، میشود کامنت آقای حسینیزاد را دید که گفتهاند: «ترجمه فارسيش (اليس) خيلي به آلمانيش شباهت داره» شاید هم راست گفتهاند! به قول فرنگیها: who knows ? :) با اغلب گفتههای میرزا موافقم. مخصوصاً با آن تکّه که دربارهی بیتاریخ بودن آدمهای هرمان نوشته. تا یک جایی، آدم منتظر است که از گذشتهی آلیس و بقیه برایش بگویند. امّا از یک جایی به بعد، از صرافتش میافتی. انگار دیگر مهم نیست که اینها از کجا آمدهاند و چرا الان اینجا هستند و نسبتشان با هم چیست؟ تن میدهی به این که فقط بدانی در «این لحظه» چه احوالی دارند، چه میکنند. و بعد میبینی که در «این لحظه»شان غرق شدهای. بس که جاندار است. بس که زنده است... نمیدانم این قیاس تا چه حد موجّه است. امّا هرمان و «آلیس»ش برای من به شدّت تداعیگر کارور و قصّههاش بودند. کاروری با لحنی پُختهتر، زبانی منسجمتر و یکدستتر، و فضایی که -به قول معرّفینویسِ کتابهای نشر افق- «حسرتی نهفته در آن موج میزند». در سرتاسر کتاب، در نمنم باران فصل «میشا»، آفتاب داغ فصل «کنراد»، بعدازظهر تابستانی فصل «ریشارد» و رگبار تند فصل «مالته» و حتّی در گذار بهار به تابستان فصل آخر، «رایموند»، این اندوه و جای خالی قابل لمس است. و این هنر نویسنده است که -به درستی- دریافته که برای وصف این جای خالی، کمتر میتوان به کلمهها امید بست. به دیالوگها و به بیان مستقیم احساسات. بار انتقال این سبکیِ به طرزِ تحمّلناپذیری سنگین را باید وصف اشیاء و لحظههای بیقدرِ «همیشه آنجا، همیشه در گذر» به دوش بکشند. و همین میشود که در فصل آخر، آن صحنهی ساده که با این چند جملهی معمولی تصویر شده است، میشود یکی از تکاندهندهترین پاراگرافهایی که تا به حال، کسی در سوگ کسی نوشته و تو خواندهای: «آنچه که مانده بود، روی میز بود.یدکی اتومبیل، کیسۀ کاغذی با تکّه شیرینی بادامی. چیزی باقی نماند.» (ص 165) برای من هرمان، کاروری بود با قلمی زنانهتر، جُزئینگرتر و قابللمستر. خواندن قصّههای کارور، هرچند که تجربهای بود اعجابآور (آنطور که او شیرهی کلمات را کشیده بود و تهیشان کرده بود، از هر حسّی، از هر «بار»ی که ممکن است کلمهای با خود حمل کند...) مرا مطمئن کرد به این که «هرگز نمیخواهم داستان کوتاههایی مثل این بنویسم». این حسّوحال و این نتیجهگیری را -با اندک تفاوتی- پس از خواندن آلیس هم داشتم. و شاید همین است که این کتاب را با این که در نوع خودش عالی است، برای من از پنج ستاره به چهار تنزّل میدهد. فراتز از این بحثها که بیشتر ناظر به فرم و شیوهی نگارش اثر هستند، نوع نگاه نویسنده به مرگ و نبود آدمها هم جالب توجّه است. چیزی که باعث میشود فکر کنم آلیس از جمله کتابهایی است که از «جشنوارهی مرگ» جا ماندهاند! :) و در آخر، باید تشکّر کنم از رعنای عزیز که نزدیک به یک سال، دوری کتاب عزیزِ پنج ستارهاش را تحمّل کرد و از لیلیِ جان که اگر نبود ترس از دیدار دوبارهی کامنتهاش پای این کتاب (که مثال کنتور!!! حساب کتابهای خواندهی ریویونادارِ مرا نگه میدارد)، بعید بود حالاحالاها این رودهدرازیها قلمی شوند...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.