یادداشت امیرمحمد جعفرزاده

        وقتی اولین بار می‌خواستم کتاب را بخرم، می‌دانستم داستان زندگی‌تان خواندنی است، ولی نه تا این حد ایران خانم! استان همدان قهرمان زیاد دارد: از شهید علی خوش لفظ بگیرید تا شهید میرزامحمد سلگی و شهید حسین همدانی. اما جای قهرمانی مثل شما خالی بود. چه خوب به وسعت نام‌تان که ایران باشد جهاد کردید. خدا اجرتان بدهد ان شاء الله. ای کاش ما هم بتوانیم... 

⚪️کتاب درباره‌ی ایران خانم است. دختر اهل تویسرکان و عاشق درس خواندن که با مشاهده‌ی رفتار بد یکی از پرستارها در بیمارستان تصمیم می‌گیرد که پرستار شود. با دیدن اطلاعیه‌ای، در آموزشگاه ماما روستایی ثبت نام می‌کند و از اینجا به بعد تازه داستان آغاز می‌شود. اطلاعات ناب و دست اولی از حوادث انقلاب و دفاع مقدس در کتاب می‌خوانید که بخشی از آن جزئیات پرشمار را مرور می‌کنیم: 
❗️از اینجا به بعد خلاصه‌ای از اتفاقات کلیدی زندگی راوی کتاب را آورده‌ام و ممکن است فکر کنید بخش‌هایی از کتاب برایتان دارد فاش می‌شود. در این صورت می‌توانید ادامه‌ی متن را بعد خواندن کتاب بخوانید.

🔻قبل از انقلاب: 
🔰وقتی ایران خانم برای کار به همدان می‌آید، با زن‌هایی مواجهه می‌شود که حجاب ندارند و تعجب می‌کند که چگونه آنها با چنین وضعی از خانه بیرون می‌آیند. او خبر ندارد در مسیر رسیدن به آرزویش خدمت به مردم، قرار است با چالش‌های بیشتری مواجهه شود. 

🔰یکی از مهم‌ترین چالش‌های او لباس یونیفرم بیمارستان است، لباسی که آستین های کوتاهی دارد و موهایش از زیر کلاه کاملاً معلوم می‌شود. او تصمیم می گیرد موقع رفتن به بیمارستان در آخر مینی‌بوس طوری بنشیند که راننده‌ی آقای نامحرم او را نبیند و به بیمارستان هم که می‌رسد از جلوی در تا بخش زنان را سریع طی کند که نگاه مردان کمتری به او بیفتد. 

🔰خدا ما را بعضی اوقات سخت‌تر امتحان می‌کند تا ببیند هنوز هم به یاد او هستیم، مگر نه؟ زمان گذشت تا ۴ آبان رسید که تولد محمدرضا شاه بود و همه‌ی ادارات دولتی موظف به برگزاری جشن بودند. به آنها خبر می‌دهند که در این روز باید لباس مخصوصی بپوشید و در میدان شهر رژه بروید. حیای او قبول نمی‌کند با این لباس که مناسب نیست در مراسم رژه شرکت کند، پس تصمیم می‌گیرد تا صبح نخوابد تا مریض شود و در مراسم شرکت نکند. از آنجایی که هرکس غیبت می‌کرد، با او شدیداً برخورد می‌شد، به اصرار یکی از استاد‌هایش به مراسم می‌آید. حالا اینجا جالب است که استاد هم از آمدن به مراسم کراهت دارد، طوری که به خانم ایران می‌گوید:《 ترابی فکر نکنی من دوست دارم بیایم، من هم دوست ندارم.》خدا همیشه حواسش به ما هست. در این بین یکی از ارتشی‌ها با دیدن گریه‌ی او متوجه می‌شود که حالش خوب نیست و به همین خاطر به او توصیه می‌کند در آمبولانس بنشیند و در مراسم شرکت نکند و این‌گونه مسئله ختم به خیر می‌شود. 

🔰در جشن فارغ التحصیلی به آنها گفته می‌شود که شما زیر نظر پایگاه شاهرخی(پایگاه نوژه فعلی) هستید و  دیگر فرد نظامی محسوب می‌شوید و کوچک‌ترین تخلف باعث می‌شود حقوق‌تان قطع شود یا حتی زندانی شوید. حالا نوبت به انتخاب روستا برای خدمت کردن در آن می‌رسد‌. او به روستای کارخانه می‌رود. اتفاقاً در آنجا به شدت نیازمند خانم متخصصی بودند که در بخش زایمان کمک کند چون خیلی از خانم‌ها و نوزادهایشان به علت امکانات کم از دست می‌رفتند. در خوابگاه درمانگاه به جز خانم ایران همکاران آقا هم ساکن بودند و به خاطر همین ماندن در خوابگاهی با این شرایط برای او سخت بود، اما کدخدای روستا و همسرش با کمال مهمان‌نوازی به او می‌گویند تا هروقت بخواهی می‌توانی در اتاق پذیرایی مهمان ما باشی. کار او در درمانگاه روستا، تنظیم خانواده، مامایی زایمان‌های طبیعی و آموزش بهداشت در خانه بود. بیست و یک روستا تابع درمانگاه روستای کارخانه بود. حالا او دیگر عملاً به آرزویش رسیده بود. 

🔰در همین بین کدخدای روستا او را با سیاست و امام خمینی آشنا می‌کند و از ظلم‌های رژیم پهلوی برای او می‌گوید آن هم در یکی دورافتاده‌ترین روستاهای تویسرکان! جالب‌تر اینکه حاج آقای ما از سلطه‌گری آمریکا و اسرائیل هم می‌گوید آن هم زمانی که هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود. هنر  امام بود دیگر. که در دورافتاده‌ترین روستاها هم ندای مبارزه با ظلم  شنیده شود.  پسران حاج آقا که فارغ‌التحصیلان دانشگاه تهران هستند در زندان‌های ساواک به سر می‌برند. ایران خانم ما تازه می‌فهمد آن کسانی که پدرش در تویسرکان گاهی اوقات در خانه مهمان‌شان می‌کرد، تبعیدی‌های سیاسی بودند که به قول پدر آنها را به جرم دفاع از حق و حقیقت فرستاده‌ بودند آنجا. 

🔰تا اینکه نامه‌ای از پایگاه شاهرخی(نوژه فعلی) می‌آید که فردا ساعت ۸ صبح باید در پایگاه حاضر باشید. سمیناری در آنجا برگزار می‌شود و بعد دو ماه او دوباره هم‌دوره‌هایی‌هایش را می‌بیند و دیداری با آنها تازه می‌کند. اینجا به آنها می‌گویند که باید از این به بعد آمار دقیق زایمان‌ها و تنظیم خانواده را به ما بدهید. حالا چرا به‌ نظرتان؟ چون از ماماهای روستایی می‌خواهند که با دادن قرص و وسایل دیگر نگذارند خانم‌ها باردار شوند، حتی اگر خودشان بخواهند! فقط همین؟ نه! از آنها می‌خواهند که به عنوان نظامی نماینده‌ اعلی حضرت، اگر صحبتی بر ضد شاه یا دولت شنیدند یا مورد مشکوکی دیدند باید اطلاع دهند!  چه آزادی بیانی، نه؟ به خاطر اینکه ایران  خانم برخلاف خواسته‌ی مسئولان عمل کرده، یک ماه حقوقش را قطع می‌کنند و تازه مراقب رفتارهایش می‌شوند. از اینجا به بعد بخش‌هایی از ادامه‌ی ماجرا را از زبان راوی بخوانید:《خیلی فکرم مشغول بود و با خودم کلنجار می‌رفتم تا به این نتیجه رسیدم که باید کارم را رها کنم و به جایی بروم که دست ماموران به من نرسد. یک سال و چند ماهی می‌شد که در روستا کار کرده بودم. تعهد داده بودیم که حداقل چهار سال در روستا کار کنیم. خواهر بزرگم، مقدس، بعد از ازدواج به تهران رفته بود و آنجا زندگی می‌کرد. تصمیم گرفتم به تهران بروم و آنجا کاری پیدا کنم. فکر کردم آنجا دیگر تعقیبم نمی‌کنند.》 

🔰اواسط فروردین ۱۳۵۷ به تهران می‌رود و در بیمارستان البرز(بیمارستان خصوصی) به عنوان پرستار استخدام می‌شود. بعد در بیمارستان فرحناز پهلوی(بیمارستان دولتی) به عنوان تکنسین بیهوشی کارش را شروع می کند. این‌گونه می‌شود که صبح‌ها در بیمارستان فرحناز  و بعد از یک استراحت کوتاه در بیمارستان البرز کار می‌کند. در بیمارستان البرز است که با انجمن بچه‌های مذهبی آشنا می‌شود. دیگر ایران ترابی نقشش را پیدا کرده است: پخش اعلامیه‌های امام خمینی. روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷-روز کشتار خونین میدان ژاله- با فهمیدن این جنایت رژیم، به قول خودش تصمیم می‌گیرد مقلد امام خمینی و گوش به فرمان او باشد و هر کاری از دستش برمی‌آید برای آزادی و مبارزه با رژیم شاه انجام بدهد. اکثر اوقات به مسجد بازار می‌رود و پای سخنرانی‌ها می‌نشیند. در این سخنرانی‌ها می‌شنود که وضع کشور عادی نیست و  همه‌ی مردم بیدار شده‌اند و حکومت ظالم را دیگر نمی‌خواهند. هر روز در تهران و شهرهای دیگر هم راهپیمای برپا می‌شود که اغلب به خاک و خون کشیده می‌شود. اول محرم ۱۳۵۷ عده‌‌ی زیادی از مردم کشته و زخمی می‌شوند.  پس خانم ترابی در خیابان‌ها شاهد مستقیم دیدن صحنه‌های کشتار مردم توسط رژیم پهلوی است. علاوه بر این به خاطر پرستار بودن در بیمارستان،  زخمی‌ها و شهدا را جلوی چشمش مشاهده می‌کند و در مداوای مجروحان یاری می‌رساند. 

🔰از شب اول محرم، دیگر هر شب مردم بالای پشت بام شروع به گفتن تکبیر می‌کنند. خانم ایران از تاسوعا و عاشورای ۱۳۵۷ را برایمان روایت می‌گوید تا ۲۶ دی روز فرار شاه. راستی نگفتم پرستار ما مثل بقیه‌ی انقلابی‌ها اهل هزینه دادن است؟ وقتی خودجوش با بعضی دیگر از کارکنان بیمارستان نام بیمارستان را در سر در آن تغییر می‌دهند، خبر می‌آید که دنبال دستگیری آنها هستند. از بیمارستان فرار می‌کنند که هیچ، تازه بعدش به جمع متحصنین دانشگاه تهران می‌پیوندند. 

🔰 گویا اول قرار بود روز جمعه ششم بهمن امام به ایران بیاید. ولی به دستور بختیار فرودگاه بسته شده و اجازه‌ی فرود هواپیما نمی‌دهند. ۱۲ بهمن اما امام آمد و جمعیت زیاد مردم برای استقبال از او هم. به قول راوی، ازدحام آنقدر زیاد بود که همراه جمعیت این طرف و آن طرف کشیده می‌شدند. تا می‌رسیم به ۱۹ بهمن روز دیدار تاریخی همافران نیروی هوایی ارتش با امام. بعد خبر روز بعد، حمله‌ی گارد‌های شاهنشاهی به نیروی هوایی و بازهم سیل زخمی‌ها و شهدا در بیمارستانی که خانم ایران کار می‌کرد. تا اتفاقات مختلف ۲۱ و ۲۲ بهمن. 

🔵حجم اتفاقات قبل پیروزی انقلاب در کتاب بسیار زیاد و خواندنی هم است و من خلاصه‌ای از آنها را تقدیم نگاه‌تان کردم تا بماند، تا باز بعضی رسانه‌هایی که تکلیف‌شان با ما ایرانی‌ها مشخص است، ماجرا را تحریف نکنند که انقلاب کار آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها بود و تلاش و جهاد عظیم مردمی مثل همین خانم پرستار کتاب ما را نادیده بگیرند. 

🔻بعد از انقلاب:
🔰 خانم ایران بعد انقلاب با تشکیل جهاد سازندگی و جهاد دانشگاهی، بازهم مشغول خدمت کردن به مردم می‌شود. سال ۱۳۵۸ با خبر اشغال پاوه به دست ضدانقلاب با گروهی از افراد به آنجا می‌رود و در پاسگاه که فقط در اختیار نیروهای انقلاب بود کارهای درمانی را انجام می‌دهد. آنجا دکتر چمران را می‌بیند. با وقوع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به همراه گروهی داوطلبانه به اهواز می‌رود. از آنجا به سوسنگرد می‌روند. 

🔰 زن مسلمان ایرانی مگر می‌شود شجاع نباشد؟ وقتی دوباره از آنها می‌خواهند که به خوزستان برای کمک بروند، برخلاف بقیه که ترس به دلشان راه افتاد، قهرمان ما داوطلبانه می‌رود چون کمک به مجروحان را دوست دارد. 

🔰از طرف مسئول جهاد دانشگاهی دانشگاه شهید بهشتی، خانم ترابی سرپرست تیم اضطراری خواهران هم می‌شود تا هر زمان منطقه به نیروی پرستار نیاز داشت نیروی لازم را جمع کند. او همراه با آنها برای کمک به مجروحان می‌رود. 

🔰 حالا علاوه بر بخش زنان و اتاق عمل، کار در بخش جراحی را هم تجربه می‌کند. 

🟢اینجای داستان برایم جالب است. او به بیمارستان کلانتری در شهر اندیمشک می‌رود یعنی همان بیمارستانی که راوی کتاب نعمت جان در آن کار می‌کرد. 

🔰طرح‌ها و ابتکارات خانم ترابی ما تمامی ندارد. در سال ۱۳۶۶ که بمباران تهران زیاد می‌شود پیشنهاد تشکیل تیم اضطراری از پرسنل بیمارستان را می‌دهد که هر وقت جایی مورد اصابت دشمن قرار گرفت، به آنجا بروند و به مردم کمک کنند. 

🔰 در سال ۱۳۶۷ بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران، با شروح حملات منافقین در غرب کشور بازهم با تیمی به منطقه می‌رود. 

🔰 می‌رسیم به رحلت امام عزیز. از خانم ایران می‌خواهند تیم اضطراری را برای مراسم امام جمع کند. پس اطلاعات بکری درباره‌ی مراسم تشییع امام در کتاب می‌خوانید. 

💠 کار که برای رضای خدا باشد تو را ممکن است به بهانه‌های غلط و به ناحق از کار تعلیق کنند یا حتی اخراجت کنند و تلاش‌هایت را نبیبند. کارهای شما برای رضایت خدا بود خانم ایران ترابی. همان جمله‌‌ای که به شما آرامش داد ختم کلام نوشته‌ی من است: خداوند کسانی را که دوست دارد بیشتر از دیگران امتحان می‌کند...


      
5

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.