یادداشت زینب
1404/1/23

برای من خوندن هر داستان تجربهی یه ماجرای جدیده، گاهی هم یه حس جدید. حس جدیدِ این داستان همون «فاصلهی نجات» بود. البته فکر کنم این حس رو تو واقعیت تجربه کرده بودم و فقط اسمی براش در نظر نداشتم… آماندا به همراه دخترش نینا برای تفریح و تعطیلات به شهرِ دیگهای اومده، با زنی آشنا میشه که معتقده روحِ فرزندش رو از دست داده..! و نگرانی و دلهرهی آماندا با شنیدن این ماجرا شروع میشه. باید از این بچه بترسه؟ارتباطش رو با این زن قطع کنه؟ ممکنه خطری دخترش رو تهدید کنه؟ ولی داستان از اینجا شروع نمیشه. از جایی شروع میشه که آماندا داره با شخص ناشناسی حرف میزنه و این اتفاقها رو با اون شخص مرور میکنه. اون شخص تلاش میکنه با این مرور، چیزی رو به آماندا بفهمونه؛ احتمالا حقیقتی رو که آماندا ندیده… علاوه بر اینکه فضای رمزآلود و جالب داستان رو دوست داشتم، اشارهای که به تاثیر آلودگیهای محیط زیستی به زندگی انسانها داشت هم برای من خیلی ارزشمند بود؛ اثرِ وحشتناکی که شاید اشارهی چندانی هم بهش نمیشه. و حرف آخر اینکه از اون داستانهاست که پایانش وابسته به برداشتِ خوانندهست!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.