یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربین هایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانی ام را بوسید و یک دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد. هنگام خواندن این کتاب، بار دیگر به کوچکی خودم پی بردم. به کوچکی خودم و همه آنهایی که فقط حرف میزنند و حرف میزنند و حرف میزنند. ما ورّاجها، هیچ شانهای زیر سنگینی ایرانِ در معرضِ شکستن ندادهایم. دیگرانی ایران را در این عصر توحش نگه داشته اند تا اسلامِ مانده در غربت هنوز آشیانهای داشته باشد، هرچند در معرضِ ویرانی. نهایت هنر ما این بوده که بایستیم به تماشای رنج و محنت قهرمانانی چون منیژه لشگری و حسین لشگری، اگر زخم زبان نزدهایم و تبر دست نگرفتهایم به قصد خرابی. 18 سال جدایی، 18 سال تنهایی، 18 سال اسارت، 18 سال بیخبری، 18 سال درد، 18 سال فشار روانی، 18 سال... 18 سال 18 سال... تنها کاری که از دستم بر میآید این است که به احترامشان بایستم و دست ادب بر سینه بگذارم. .
(0/1000)
محمدحسین
1402/4/5
0