یادداشت سید امیرحسین هاشمی
1404/1/12
دیگران و جایی که به آن تعلق داریم؛ پدیدارشناسیِ اجتماع مفری برای مفهومپردازیِ «دیگری»! 0. دارم یاد میگیرم که به «شأن» یا بهتر بگویم، «جایگاه» هر متنی واقف باشم. به نظرم همینکه برای خودمان مشخص کنیم، این متنی که داریم میخوانم چیست (از حیث اهمیت و جایگاهی که در محیطِ معنایی (آثار نزدیکِ) خود دارد) و من چه نسبتی با این جایگاه دارم، از اهمیت بسیاری برخوردار است. شاید این مسئله و پرسش ملزومات و الزاماتِ اساسیای داشته باشد که من را الان با آن کاری نیست. 1. دانشنامهها، «ورودیِ» مناسبی برای آشنایی با موضوعات نیستند. مداخل و دانشنامهها از آن حیث که خواننده را با کلیتِ یک موضوع (از حیث حوزههایی که آن مسئله به آنها میپردازد) آشنا کنند مفید اند اما برای «آشنایی» و ورود به بحث برای منِ خوانندۀ صفر کیلومتر آنچنان که باید در مقام قیاس با متونِ همسایۀ خود مناسب نیستند. برای نمونه، برای آشنایی با پدیدراشناسی یا افرادِ حاذق در پدیدارشناسی (اگر راهِ خوب و اما سختِ متنِ دست اول خواندن را بر نگزیده اید)، به نظرم مدخلهای استنفورد در مقام مقایسه با متونِ The Basics انتشارات راتلج، یا سریِ Guides for the Perplexed از انتشارات بلومزبری، یا سریِ جذابِ The New Critical Idiom دوباره از راتلج یا کمنظیر سریِ Cambridge Companions، یا حتی سریِ Very Short Introduction toهای انتشاراتِ آکسفورد و کلی متنِ دیگر از مداخل استنفورد برای آشنایی با مباحث فلسفی بهتر اند. یه ذره توضیح داره این نکتهای که گفتم، ولی دیگه واقعا نمیخوام بیشتر از این کش بدم این بخش از مرور رو. 2. باید پدیدارشناسی در تاریخی که از آن برآمده قرار داد. البته برای نحوهای از مواجهه که من با آثار (چه ادبی، چه فلسفی و جز آن) دارم، این «در [بسترِ] تاریخ» مفروض است (یعنی منِ خواننده لاجرم این کنشِ ذهنیِ در_تاریخ_قراردادن را انجام میدهم) اما تذکری که از لیوتار در کتابِ «پدیدهشناسی (1957)» خود انذار داده است در فهمِ پدیده/پدیدارشناسی مهم است*. * امر جالب در کتابِ لیوتار این است که خود از در ابتدای تاریخِ پدیدارشناسی تلاش کرده است، «پدیدهشناسی» را به مثابۀ امر تاریخی مورد مطالعه قرار دهد. این سوال که «چه زمانی، یه اندیشه، رویداد و هرچی، شأن و ماهیتی پیدا میکند که سوژۀ مطالعۀ تاریخی باشد؟» میتونه مهم باشه. حالا اینم صرفا گفتم که گفته باشم. از اون سوالهای به نظرم سخت و مهم است. اینکه چرا برای لویناس، «مسئلۀ دیگری»، «مسئولیتِ نامتناهی» و کلا این نحو از «اخلاقِ خلافآمدِ معطوف به دیگری» اهمیت دارد، خیلی ربط دارد با تجربۀ تاریخیِ آلمان در آن دوران (پس از نازیستها و جنگ دوم جهانی) و مسئلۀ مسئولیتِ ملتی که چنین تاریخی را پشت سر گذاشته است. تاریخِ زیستِ همین آقای ماکس شلر که متاعِ این مرور است نیز در فلسفهای که داشته است، بسیار مهم است. البته طبعا، این «در تاریخ قرار دادن» متفکر و اندیشه، فراتر از «زیستِ» یک متفکر است و طبعا سیرِ اندیشۀ بشریِ پشتِ سرِ متفکر و نسبتی که متفکر با آن اندیشهها میگیرد، شأنی مهم از همین در_تاریخ_قراردهی است. 3. جالب است، همین اخیرِ «اپیزودی از تورم در آلمان» از اشتفان تسوایگ را خواندم که باید برای آن آثر، تاریخِ آلمان بینِ دوجنگ جهانی را فرا میخواندم. به نظرم برای فهمِ شلر نیز وضعیت تاریخیِ آلمان مهم است. خیلی اینجا نمیخواهم از آلمان بگویم اما همینکه ماکس شلری که ایدههایی اساسیِ در پدیدارشناسیِ اجتماع دارد، در اثری با عنوانِ «نبوغ جنگ و جنگِ آلمانی/Der Genius des Kreiges und der Deutsche Kreig» که در سال 1915 و در میانۀ جنگ نوشته شده است، به نوعی همراهی کرده است با جنگِ آلمان و مواردی از این دست، اساسی است. در مورد این موضوع هم نمیخواهم صحبت کنم. اینجا میخواهم از «دیگری» و احساس مشترک یا «همراهی احساسی» بگویم به نحوی که انگار شلر میگفته است. وسطِ نوشتِ تذکری: بدیهی است که این مرور ادعایی ندارد که توسط یک «شلرشناس» نوشته شده است. یک مدخل از شلر خوانده شده است و الان تلاش میکنم برای ردگذاشتن از ذهنِ خودم، بخشی از این مدخل که برایم جذاب بوده است را به زبانِ خودم بنویسم (اگر نمیخواستم در فضای عمومی این متن رو منتشر کنم، انقدر اذیت نمیشدم. ولی خب :) ). 4. فصل چهارم از این مدخل، با عنوانِ «دیگران، اجتماع و همبستگی» با این عبارت آغاز میشود: "نزد شلر، دیگری به هیچ وجه مسئله نیست!" همین تکجمله و توضیحی که برای آن میتوان داشت برای ادامۀ فهمِ شلر مهم است. شلر علیه این مفروض قد علم کرده که نقطۀ عزیمتِ بحث را نسبت یک ذهن با اذهان دیگر بدانیم. یعنی مفروض بگیریم، یک ذهن (که احتمالا سوژهای باشد که ما باشیم) هست که این ذهن در مرحلۀ بعد خود را در نسبت با دیگر اذهانی که هستند قرار میدهد. به بیانِ شلر، «آگاهی از خویشتن به مثابۀ خود/self و شخص، همواره در سیاق یا بافت "عضوی از نوعی تمامیت/totality"» است که شکل میگیرد و معنادار است. به بیانی، فهمِ خویشتن نه مقدم به نسبتی است که شخص با دیگریِ [جز خود] دارد بلکه مأخر بر آن است، یعنی این نسبتهای با دیگری است که سوژه را به خویشتن خود رهسپار میکند و «تجربههای تقویمکننده» از دیگریها و پسزمینۀ جمعی است که سوژه را به خود ارجاع میدهد. 5. کار پدیدارشناس این است که به سراغِ لحظاتِ نخستین یا سرآغاز چیزها برود (به بیانی تلاش میکند به چیزها روی برگرداند و مفروضات را تعلیق کند). در «تجربۀ دیگری»، مقدم بر مفهومپردازی و فهمِ تعقلی و منطقی، فهمی عاطفی یا احساسی از دیگران در کار است و شلر قدمِ اول برای فهم این نسبتِ با دیگری را در فهمِ این فهمهای عاطفی و احساسی میداند. اینجا کتابِ «ماهیت همدلی» وارد گود میشود (عنوانِ آلمانیِ کتاب Wesen und Formen der Sympathie است به معنای تحتاللفظیِ «ذات و صورتهای همدلی»). شلر دستکم پنجگونۀ مختلف از این احساسات مشترک را بر میشمرد: 1) هماحساسی (Miteinanderfühlen): «دو یا چندین نفر احساسی یکسان را با هم تجربه میکنند». برای نمونه، شاعری و هنرمندی که از هنرمدان شهیرِ زمانۀ خود بوده است، دیده از جهانِ فانی ببندد. این سوگ و لحظه غم برای افرادی است که «اوقاتِ زندگیِ» خود را با شعرِ آن شاعر گذرانده بودند. این افراد در یک وضعیت هماحساسی قرار دارند که به واسطۀ نبودِ آن شخصِ الصاقشده به خاطرۀ مشترکشان است. در اینجا «تجربۀ اصیل» یا «تجربۀ مشترک» اصلِ اساسی این «هم»احساسی است (مثالِ خودِ شلر در اینجا، مثال مادر و پدری است به واسطۀ فرزندی که دارند یکسری درد و شادیهای مشترکی را حس خواهند کرد (برای نمونه اگر فرزند درد بکشند، مادر و پدر در یک «هم»احساسی، غمین و غمخوار فرزند خود خواهند شد). من سعی کردم مثالی اجتماعیتر و به بیانی «غیرشخصی»تر بزنم). 2) احساس عاریتی (Nachühlen): برای نمونه، یکدلی/empathy یا هرنوعی از :خود را شریک دانستن در احساسِ دیگری بدونِ درگیری و مشارکت در آن احساس یا رخداد»، مثالی از این مورد است. تمایز بینِ احساس عاریتی و همدردی که در ادامه میآید، احتمالا باعث شود که معنای همین «احساس عاریتی» نیز بهتر درک شود. 3) همدردی (Mitgefühl): «این صورت از همراهیِ احساسی عموما احساسِ همدلی/sympathy یا شفقت تلقی میشود». در اینجا قصد کردن دیگری یا به بیانی متاثر شدن به واسطۀ دیگری در میان است. . برای نمونه، ذوق انسانیعزیز، همدلیای را در شخص ایجاد میکند بدون اینکه فرد در محتوای آن ذوق حضور (و نه حتی لزوما حضور فعالانه، بلکه عدمِ حضورِ منفعل هم مطمح نظر است) داشته باشد، حسِ خوشِ ذوق را خواهد گرفت به واسطۀ اهمیتی که آن فرد برای اون دارد. برای تمایز بینِ احساس عاریتی و همدردی، این عبارتِ کتاب که به مثالی از خودِ شلر ارجاع میدهد بسیار خوب است: "شلر برای تمایزگذاری میان همدردی و احساس عاریتی، از مثال شقاوت استفاده میکند. دلیل اینکه ما انسانها در شکنجه دادن مهارت داریم این است که میتوانیم با احساس عاریتی حس کنیم و بفهمیم که رنج و عذاب ناشی از چنین وضعیتی چگونه است. در احساس عاریتی، ما دردِ دیگری را حس نمیکنیم. در همدردی، نه فقط حسی از چگونگی رنج بردن داریم، بلکه برای انسانی که درد میکشد متاثر میشویم و اغلب ترغیب میشویم کاری که تا به این رنج خانمه داده شود." 4) سرایت روانی (Gefühlansteckung): «تجربههایی که در آنها شخص به اندازای مقهور احساسی گردد که همراه دیگران در آن مستحیل شود، پدیدارِ سرایت روانی نام دارد». برای مثال، شلر خود مثالِ نوشگاه/بار پس از یکروز سخت را میزند که وقتی شادی و بیخیالیِ خاص آن مکان منِ نوعی را در بر میگیرد، خودِ خسته را فراموش خواهم کرد و این «من» و «تو»ها به یک «ما»ی شاد و بیخیال تبدیل میشود. به نظرم «هواداری» و تجربۀ شادی، غم و خشمِ منبعث از هواداری نیز همین است. بعید است کسی که خورۀ فوتبال باشد و به هنگامِ تماشای فوتبال خود را مستحیل در کلیتی به عنوان هوادار فهم نکند. البته این مورد، سرایت روانی، ماهیتِ خطرناک بودن این «هم» یا احساساتِ مشترک را نشان میدهد، رفتارهای تودهای یا مشخصا خشونتهای اوباشجماعت مثالی از سرایتهای روانیِ مشخصا مخرب است. 5) همذاتپنداری(Einsfühlung): بینِ یکدلی (empathy/Einfühlung) با همذاتپنداری، تفاوتِ مهمی برقرار است. بگذارید اینجا اندکی روی این ساختکلمات و ترکیب تمرکز کنم. [یه ذره از متنِ کتاب خارج بشیم: در همذاتپنداری که ترجمهای برای Einsfühlung است در مقامِ قیاس با یکدلی که ترجمهای برای Einfühlung است یک تمایز مهم از حیث لغوی داریم. هر دوی این کلمات که از دو بخش تشکیل شده اند، دو پیشوندِ Eins و Ein را داریم که با Fühlung ترکیب شده اند. اول تکلیفِ خودمون با این Fühlung را مشخص کنیم. این اسم، از فعلِ fühlen به معنای حسداشتن/ to feel ساخته میشود. پس بخش دوم، اسمی است که با احساس سروکار دارد. حالا برسیم به بخشِ متفاوتِ داستان که بین دو پیشوندِ Eins و Ein است. اول، Ein پیشوندی است که معنای، «داخلِ چیزی/into»، به سمتِ درونِ چیزی/inward رو داشتن یا داخلِ وضعیتی شدن را میرساند. خب، این پیشوند اگر قبل از اسمِ Fühlung بیاید ما را به معنای لفظِ empathy در انگلیسی نزدیک میکند و وضعیتی را بیان میکند که ما خود را «جای» دیگری قرار میدهیم و به بیانی از پرسپکتیو یا زاویۀ دید آن به جهان نظر میکنیم و به بیانِ شلر، متاثر از حالِ دیگری میشویم (به عبارت دیگر، به عنوانِ یک ناظر خارجی خود را در پرسپکتیو درونی و داخلیِ دیگری قرار بدهیم). دوم، Eins پیشوندی است که معنای عددیِ کلمه، «یک» یا دقیقتر یگانگی/unity یا oneness را در این ترکیب/Komposition دارد. یعنی حالتی از یگانگیِ حسی را این ترکیب میخواهد نشان بدهد. این ترکیب به یک احساسِ مشترکی فراتر از empathy ارجاع میدهد که به همانا همذاتپنداری یا Identification باشد. میخواستم در ادامه، در مورد این همذاتپنداری که شرحِ لغتِ آن رفت چند کلمه بنویسم که بازم مثلِ خیلی از اوقات، همین «شفافسازی» و واکاویِ لغوی کار را راه انداخت. پس عجالتا، این همذاتپنداری حالی است که شخص، خود را دیگری مییابد و به بیانی من در دیگری مستحیل میشود و به اتحاد و یگانگی با دیگری میرسد.] برگردیم به متن مدخل: نکتۀ بسیار اساسی و مهم در این پنج وضعیتِ احساس مشترک این است که در این وضعیتها بودن، به اختیار شخص نیست و مستقل از خواست و انتخاب افراد، شخص خود را در این حالات مییابد. تنها پس از وقوع این احساسات (برای نمونه در نمودهای حسیِ اشک یا خنده) است که نسبت به این وضعیتِ احساسی، «آگاهی» پیدا میکنیم و ملتفتِ این وضعیتِ حسی میشویم. 6. با نظر به این حالات احساس مشترک، میتوانیم متوجه شویم که «در اساسیترین ساحت وجودِ ما انسانها کششی به جانب دیگران هست و گرایش داریم به اینکه در حیات و احساسات دیگران شریک شویم». 7. این نتیجهگیری باری دیگر، نحوۀ مواجهۀ پدیدارشناسانه با امور را به ما نشان میدهد. سعی میکنیم نحوۀ پدیداریِ چیزها را به ساحت آگاهی بیاوریم و ملتفتِ شئونِ این چیزها بشویم و به فراروی از آنها تلاش کنیم چیزی را فهم کنیم که منبعث از این حیثِ التفاتی به پدیدارها باشد. 8. در ادامه شلر چهارگونه از اجتماعات بشری را از یکدیگر تمیز میدهد که دیگر مجالِ صحبت از اینان نیست. اما چون تقسیمبندی و توجه جالبی را در خود داشت، اینجا تیتروار ذکرشون میکنم که یادم باشه یه روزی، یه جایی از این تقسیمبندی به نحوی خوشم اومده بود: 1) توده یا انبوه مردم: «گروهی که به واسطۀ سرایت روانی و دیگر صورتهای تکرارِ غیرارادی شکل گرفته است». 2) زیستاجتماع (Lebensgemeinschaft): «اینگونه از اجتماع به واسطۀ کنشهای اصیل و همراهی احساسی و همزیستی شکل میگیرند». حیثِ انداموار بودن و ناآگاهانه بودن، در زیستاجتماع اساسی است. 3) جامعه (Gesellschaft): «در جامعه تمامی علقههای جمعی به نحو تصنعی و آگاهانه به دست تکتک اعضا شکل یافته اند». 4) شخصِ جمعبنیاد: به نظرِ شلر، این «تراز اجتماع»، عمیقترین و غنیترین تراز اجتماعی است و «تا حدی پیامدِ تکاملیِ دو ترازِ زیستاجتماع و جامعه است». در این تراز است که «همبستگی» و مسئولِ کنش خود بودن ذاتِ سوژۀ درگیر در روابطِ اجتماعی را تعریف میکند. 9. بحث از مسئولیت و مباحث فلسفۀ اخلاقیِ اینجای ماجرا هم جالب و مهمه که واقعا دیگه جاش و حالش نیست :) 10. ترجمۀ کتاب هم واقعا واقعا خوب بود. اگه با مفاهیم پدیدارشناسی آشنا باشید، واقعا متن از حیثِ ترجمه برای شما کژتابی بد یا دستاندازِ مطالعه نخواهد داشت. 11. این مرور، واقعا خیلی مبتنی بر مدخلِ استنفوردِ ماکس شلر بود و واقعا این باید قید بشه که این صرفا جزوههای یه بندهخدایی از این کتابه و نه هیچ چیزِ بیشتری :)
(0/1000)
نظرات
1404/1/13
اهوم... حتماً که فهمیدم🤕😂 شوخی کردم کلیت بحث اومد دستم😁 مثل همیشه یادداشتهاتون پر از مطالب واقعاً آموزندست.
1
1
1404/1/13
یه ویژگی خیلی خوبِ متناتون اینه که از خوندن یه کتاب یا یه مطلب معمولاً یه دغدغه کلی بیرون میکشید و دربارش حرف میزنید: مثلاً همین در بستر تاریخ بودن یا خیلی مثالهای دیگه از باقی یادداشتها
1
1
1404/1/13
واقعا لطف میکنی که میخونی. واقعا هدف خودم هم همینه که هرمتنی که میخونم از جنبههای مختلف برام آورده داشته باشه و سعی کنم به آوردههایی که داره آگاهانه فکر کنم. خلاصه تشکر ازت🫡
2
1404/1/13
یک سوال ؟ چرا بحث پدیدار شناسی برا شما مهمه ؟ میشه سیری که میخواید بخونید رو بگید و اینکه کسی بخواد شروع کنه از کجا باید شروع کنه ؟
3
2
1404/1/13
سوال خوبیه. ببین شروع آشنایی که کلاس اندیشه سیاسی غرب1 دکتر معینی علمداری بود که یه لحظه گریزی کلی وسط بحث به پدیدارشناسی زد ولی اصل بحث رو یه بار حامد قدیری روش تاکید کرد. بجز اون کتاب "فاصلههای میان ما؛ راز همدلی چیست" از مایبام، استاد فلسفه کالج لندنه فکر کنم، رو خوندم و مشخصا ارجاعات اساسی به پدیدارشناسی داشت. بعدش هم کتاب "پدیدارشناسی" از دن زهاوی رو خوندم. از اهمیتش هم بخوام بگم صرفا میتونه این باشه که قبل از مواجهه با پدیدارشناسی و قبلش خودم تغییر کردم و واقعا نحوهٔ نگاهم به عالم تغییر کرده (حالا اینکه چجوری تغییر کرده، در کامنت نگنجد😅) و به نظرم از حداقل همین حیث پدیدارشناسی اساسی شده برام. اگه بخوای منظمتر مباحث رو دنبال کنی، توی کانال تلگرامم اینا رو مرتبتر و پروندهای قرار میدم، اونجا شاید برات منسجمتر باشه این قضایا. بحثی هم بود توی تلگرام بیشتر میتونیم بحرفیم.
0
سید امیرحسین هاشمی
1404/1/13
1