یادداشت سعید بیگی
دیروز
نثر کتاب خوب و خواندنی است. زبان روایت طنزی ملایم دارد که دلنشین است و دل آدم را نمیزند. ماجرای کتاب، از ورود یک خانم جوان به یک قصر قدیمیِ متعلق به اشراف فرانسه، آغاز میشود. دختر که «آماندا» نام دارد، قبلا در یک فروشگاه کلاهدوزی مشغول به کار بوده است... . داستان هم زیبا است و هم خیلی حرف دارد که ناخواسته به ما میزند و شاید یکی از آنها این باشد: «از دل برود؛ هر آنکه از دیده برفت!» یعنی یک دختر جوان ساده و دهاتی، از یک معشوق مرده، هر چقدر هم که فوقالعاده بوده باشد، بهتر است. نکتۀ دیگر اینکه تنها یک زن میداند که چگونه میشود، خاطرۀ یک زن را از ذهن و فکر و وجود یک مرد بیرون کرد و او را از خیالات واهی نجات داد و به زندگی بازگرداند. همانگونه که زن، پس از صحبت با مرد جوان، متوجه میشود که عشق بین او و زن خواننده، در واقع خیالات و تصورات نادرست مرد جوان است و در واقع چنین واقعهای روی نداده است. با خواندن این نمایشنامه به یاد داستان «پادشاه و کنیزک» از «مثنوی مولانا» افتادم که آنجا هم حکیمی الهی با روشی ابتکاری، بیماریِ کنیزک پادشاه را متوجه میشود و معشوق ـ که مرد جوانی است ـ را از دور در معرض دید کنیزک قرار میدهد. حکیم کمکم با خوراندن دارو و غذا به مرد، چهرۀ او را هر روز بیش از روز پیشین، در نظر کنیزک کریهتر و زشتتر میکند تا اینکه کنیزک دیگر به او علاقهای نشان نمیدهد و به پادشاه توجه میکند. در بارۀ تعریف عشق و رابطۀ عاشق و معشوق کتابها نوشتهاند و رسالهها منتشر نمودهاند، اما به نظرم آن چیزی که تحت قاعده و مقررات در بیاید و رفتاری ویژه و در چهارچوب و قاعدهمند در آدمی را سبب شود، با عشق فرسنگها فاصله دارد. عشق چون دزدان و رهزنان ناگاه از راه میرسد و غافلگیر میکند و عنان عقل و درک و فهم را از انسان میگیرد و خود، حاکمِ وجودِ انسان میشود... . و البته هر کسی در این باب نظری دارد و سخنی. به قول «مولانـا» در «نِــینـــامــــۀ مثنــوی»: «...هر کسی از ظَنِّ خود شد یار من ||| از درون من نَجُست اَسرار من آتش است این بانگِ نای و نیست باد ||| هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نِی فتاد ||| جوشش عشق است کاندر مِیْ فتاد...»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.