یادداشت hastea

hastea

hastea

13 ساعت پیش

        ”داستان‌هایی هم هست که همیشه بد شروع می‌شود و هیچ‌کس نمی‌تواند چیزی از آن درک کند.“
به‌نظرم همین جمله از کتاب یک خلاصه‌ی دقیق و فشرده از فضای سوءتفاهم هست. 

اما سوال اینجاست: آیا گفتن ساده‌ترین کلمات، همون هایی که مدت‌ها در انتظار گفتنش بودیم، تا این حد سخته که شروع به طفره رفتن از حقیقت و پنهان‌کاری کنیم؟
این ناتوانی در گفتن حقیقت، همه چیز رو به سمت فاجعه می‌بره و از مضامین اصلی داستانه.

چیزی که برام جالب بود، دیالوگ‌های دوپهلو و پر از ابهامی بود که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شد. هر کس انگار هم‌زمان با دو نفر حرف می‌زد: طرف مقابلش، و کسی که از درون، تمام فکرها و زندگی‌اش رو می‌دونست.

در پرده‌ی سوم، صحنه‌ی سوم مارتا می‌گه:
”از خدای خودتان بخواهید که شما را همچون سنگ کند. خوشبختی این است که آدم به جای سنگ گرفته شود، تنها خوشبختی حقیقی. مثل سنگ عمل کنید، در مقابل تمام فریادها کر باشید و هرگاه وقتش شد به سنگ بپیوندید.“
این جمله منو یاد شعری از میکل‌آنژ انداخت:
”خوشا به خواب، خواب همانند سنگ. تا زمانی که ننگ و جنایت دوام دارد؛ هیچ ندیدن و هیچ نشنیدن برای من منتهای خوشبختی است. مرا بیدار نکنید؛ هیس، آرام‌تر نجوا کنید.“
این شباهت برام خیلی جالب بود که نگاه هر دو به خوشبختی به حالتی مثل سنگ بودن ربط داره.
      
132

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.