یادداشت مریم شفیق
دیروز
واقعاً هنر میخواد تا آدم بتونه داستانی از جنگ جهانی دوم رو که در دل آلمان اتفاق میفته و چنین اسم جذابی داره... اینققققققدر کسالت بار بنویسه!😐😐😐 شیوهی روایت شدیداً شبیه "کشتن مرغ مقلد" بود یعنی روایت خاطرات روزانهی چند تا بچه و خانوادههاشون در طی چند سال با این تفاوت که اینجا حتی خبری از محاکمهی بزرگ سفید علیه سیاه هم نبود و داستان عملاً هیچ نقطهی عطفی نداشت. تمام عناصر داستان جذابن ولی اینقدر دچار روزمرگی میشن که کل جذابیتشون رو از دست میدن : جنگ، به فرزندی پذیرفته شدن، پناه دادن یک یهودی (این قسمت واقعاً جای هیجان انگیز شدن داشت ولی دریغ از ذرهای فراز و نشیب!) و از همه بدتر، عنوان کتاب دزد! در هر صفحه، ده بار این عنوان تکرار میشد... چرا؟ چون نقش اول چهار تا دونه کتاب از گوشه و کنار پیدا کرده! انصافاً ازش نا امید شدم! اگه امتیاز کمتری ندادم اولاً به خاطر راوی قصه بود و ثانیاً به خاطر بیان دیدگاه آلمانی ها به جنگ.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.