یادداشت مجید اسطیری
1402/12/19
من نسخه چاپ نشر چشمه را نخواندم، نسخه چاپ کابل را از نمایشگاه کتاب 98 از غرفه انتشارات تاک خریدم و آنجا با دو سه تا رفقای داستان نویس افغانستانی نشستیم و چای خوردیم و گپ زدیم کتاب دو راوی دارد که یکی در میان بخشهای کتاب را با روایت لحظه به لحظه آنها میخوانیم چون هر کدام فقط یک روز را روایت میکنند: یک مادر و یک پسر، بوبو و یحیی بخشهای مربوط به بوبو فضایی کاملا روستایی دارند و با این که فوق العاده ضرباهنگشان کند است من دوستشان داشتم. چیزی که نمیفهمم فقط این است که چرا ذهن این پیرزن خالی است و انگار هیچ گذشته ای ندارد که بهش فکر کند در صورتی که من 35 ساله مدام دارم توی گذشته م سیر میکنم. این نوع روایتگری نمایشی که ذهنیات آدمها را حذف میکند به نظرم واقعا به درد پرداختن یک شخصیت شرقی نمیخورد. بدترین بخش این ضعف روایتگری هم مربوط به صحنه مرگ پدر بود که آدم باورش نمیشد زنی مرگ همسرش را این طور با بی تفاوتی طی کند. شرقی نبود خلاصه در بخشهای مربوط به یحیی هم ماجرا همین طور است اما او چون کارگری است در تهران که دوروبرش ماجراهای بیشتری میگذرد انگار حق دارد که به نشخوار خاطرات نپردازد و فقط آن چه میبیند را تعریف کند به هر حال من در مجموع کتاب را دوست داشتم و مخصوصا نگاه آن به خانواده را ستایش میکنم و دیگر این که نگاهش به ایرانی ها هم خیلی خوب بود و هر جا صاحب کارگاه کفاشی یحیی را صدا میزد «آقا یحیی» من کیف میکردم. با این که میدانم رفقای افغانی حتی آنها که متولد ایران هستند اینجا برخوردهای تلخی باهاشان میشود اما درمورد یحیی هرچه بود رفتار محترمانه بود الا صفحه آخر که باید بازداشت میشد تا رد مرز بشود و آن هم اقتضای پیرنگ داستان بود تا کفنی که برای پدرش خریده را خودش به خانواده برساند این کتاب خوب تلخکامی ام از خواندن رمان چرک سنگ صبور عتیق رحیمی را شست و برد به قول معروف
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.