یادداشت آیلار اسماعیلی
1402/5/20
ویلو چنس دوازده ساله یکم با همسن و سالانش متفاوت است. در واقع میشود گفت نابغه است. به فرزندی گرفته شده است و کمی در برقراری روابط اجتماعی مشکل دارد. عاشق گل و گیاه است و میگوید گیاهان موجودات زندهای هستند که کسی به آنها توجه نمیکند. این کتاب مثل فیلمی بود که پر از اغراق به نظر میرسید. اتفاقاتی که میافتاد خیلی ایدهآل بود. شاید هم ویلو خیلی خوش شانس بود یا خیلی بدشانس. جاهایی از داستان هم یکهو نخش گم میشد و مشخص نمیشد به کجا بالاخره وصل شد. اما شخصیتهای داستان هر کدام جالب بودند و متنهای جالبی وجود داشت. پتی زنی ویتنامی که از کشور خودش طرد شده است و همسرش رهایش کرده است. یک سالن ناخن کاری را میگرداند و اعتقاد دارد که رنگ قرمز خوش شانسی میآورد. دل دوک مردی که زندگی میکند اما زندگی نمیکند. میداند که باهوش نیست و شاید حتی از معمولی هم معمولیتر باشد. به فکر حفظ شغلش است. خیلی راحت زیر بار کارهایی میرود که بهش محول میکنند. مای دختری عملگرا که بسیار روی بقیه تاثیر میگذارد و حرفش برو دارد. برادر مای هیچ چیزی برایش مهم نیست. یک لجبازی عجیب و غریبی با زندگی دارد. هوش هندسی فضایی خیلی خوبی دارد و تصاویر با جزئیات در ذهنش میمانند و در طراحی هم بسیار ماهر است. خایرو راننده تاکسیای که زندگی بهش اعتماد به نفس دانشگاه رفتن و درس خواندن را نداده است. فکر میکنم بدون نگاه کردن به داستان و سیری که پیش میگیرد میتوان از تک تک شخصیتها چیزی آموخت. آوردهای که این کتاب برای من داشت یکی جلب کردن توجه من نسبت به گیاهان بود یکی هم اینکه واقعا محیط و افراد روی ما تاثیرگذار است. چیزی که هویت ما و رفتار ما را شکل میدهد افرادی هستند که دور ما را گرفتهاند؛ خواه ناخواه ما را تغییر میدهند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.