یادداشت سارا رحیمی
3 روز پیش
من قلم هاجر رزمپا را دوست دارم. شکل جزئیاتپردازیاش شبیه این چیزهایی نیست که در کتابهای آموزش نویسندگی، یاد آدمها میدهند. جزئیاتی که میبیند، از دل نگاه تیزش میآید و این برای من همیشه رشکبرانگیز بوده. چه آنوقت که دبیرستانی بودم و اینستاگرام جای بهتری بود و آنجا مینوشت، چه کمی بعدترش که شروع کرد توی مجلهها نوشتن و چه حالا که اولین کتابش را چاپ کرده. و با همهٔ اینها، این کتاب خیلی ناامیدم کرد. نه چون تکنیک نداشت، نه چون قلمش سخته نبود، نه چون فرم نمیفهمید، نه چون توصیفات بکر و نابی نداشت. اتفاقاً همهٔ اینها را داشت و با خواندنش آدم بهتر قصهنوشتن یاد میگرفت. از کتاب بدم آمد چون انگار نویسنده از پشت شیشهای کبرهبسته دنیا را میدید. سیاهی روی سیاهی، پایانهایی پر از ناکامی، شخصیتهایی که هیچکدامشان قهرمانبودن بلد نبودند و قصهٔ هیچکدامشان روشن تمام نمیشد و دنیایی که بهوضوح مشخص بود در حال بد نویسنده خلق شده. داستانهای این مجموعه هر کدامشان انگار روی آدم یک سطل آب یخ خالی میکنند و ناامیدی نقطه مشترک اغلبشان است. امتیاز: ٢.۵ از ۵ (چون تکنیک فقط نیمی از ماجراست.)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.