یادداشت gharneshin
دیروز
(( گاهی نمیتوانم به گذشته فکر نکنم. میدانم که باید در لحظه زندگی کرد. بله، خیلی از آدم حسابیها گفتهاند که تا میتوانم باید بندهی دم باشم. اما گذشته گاهی سر و کلهاش پیدا میشود. گذشته یکباره نمیآید. پاره پاره از سر میرسد. )) خواندن چگونگی نوشتن این اثر کمک زیادی به درک و فهمیدن داستان کرد. سم شپرد در جاسوس اول شخص انگار بیماری، کهنسالی، خاطرات گذشته، و آرام آرام به مرگ نزدیک شدن را به تصویر میکشد. او انگار از خودش فاصله گرفته، دور نشسته، و به خود مینگرد. جسمی پیر و بیمار، و ذهنی خسته و آشفته غرق در خاطرات گذشته. انگار شپرد خواسته در آخرین اثر خودش را بنویسد. او در پایان لحظات آخر را نمینویسد، بلکه خودش نفسهای آخر را میکشد، و تصویری ساده و زیبا از مرگ خلق میکند. در پایان اثر، داستان که نه، او تمام میشود. نه کاملا دردناک، نه کاملا قهرمانانه. پایانی ساده. او با قرار دادن خانواده و بازماندگان پشت سرش در پایان روزی عادی تنهایی به سوی مرگ میرود. جاسوس اول شخص یک خداحافظی ادبی توسط نویسنده است با دنیا. رمانی کوتاه خالی از اضافهگویی، پُر و غمگین. خواندن این داستان مثل دیدن نمایشی مونولوگ میماند با شخصیتی پیر، بیمار، غرق در گذشته شتابان به سوی مرگ.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.