بسم الله
خوشم نیامد...
داستان درباره نارنجی است که در روستا کسی ندیده و حالا شده است متاع نایابی که هم دردها را دوا میکند و هم وسیله بازی بچهها شده...
شاید باید داستان را در روزگار خودش بخوانیم!!!! یا اینکه این داستان بخش کوچکی از یک رمان یا داستان بلند است!!!! نمیدانم...