یادداشت عطیه عیاردولابی

جیبی پر از بادام و ماه
        برای بار چندمه که اینجا برای کتابی اولین یادداشت رو می‌نویسم. نمی‌دونم چه اخلاقیه وسط این همه کتاب معروف و نیمه‌معروف که می‌تونم باهاش به تجربه مشترکی با بقیه برسم، میرم سراغ کتاب‌های ناشناس و مهجور!
اما این مسئله یه حُسنی داره اونم اینکه چون نفر اولم انگار حق آب و گل پیدا می‌کنم. سر فرصت هر چی دلم می‌خواد براش می‌نویسم.

و اما کتاب؛
فکر می‌کنم تو کتاب‌های تخفیف شگفت‌انگیز سی‌بوک پیداش کردم و خریدم. احتمالا با قیمتی خیلی کم و حیرت‌آور که گفتم این شندرغاز دیگه چیه بخوام بالا پایین کنم. میخرم می خونم یا خوشم میاد یا نه دیگه. البته طرح جلدش هم به نظرم جذاب بود.

"جیبی پر از بادام و ماه" داستان نازیلاست؛ از حدودا ۴ سالگی تا میانسالی. نازیلا شخصیت اصلیه ولی نویسنده خیلی دست خودش رو نبسته و گاهی از روایت بیرون و درونیات نازیلا یه گریزی هم به بیرون و درونیات اطرافیانش میزنه. کنار نازیلا، سلیم پدر مهربون، مهرانگيز مادر دانا و زبر و زرنگ و نوشین خواهرش رو می‌بینیم. همراهشون پیش مادربزرگش عزیز و یه عالمه خاله و دایی‌ش میریم و کم یا زیاد، از زندگی اونا هم خبردار میشیم.
سلیم و مهرانگیز آدم‌هایی به شدت اجتماعی و بجوش هستن و برای همین در طول داستان یه عالمه دوست خانوادگی پیدا می‌کنن و روابط اجتماعی گسترده‌ای دارن. این دوست‌ها تو بزنگاه‌های مختلف زندگی به دادشون می‌رسن یا همراهشون هستن.

زمان داستان از دهه ۳۰ شمسی شروع میشه و با تمرکز به زندگی خانوادگی تقوی‌ها (خانواده نازیلا) و البته اشاراتی محدود به رویدادهای اجتماعی و سیاسی دهه‌های بعد پیش میره. ما با نازیلا زندگی امن و آروم خانواده‌اش رو تجربه می‌کنیم. خانواده‌ای که نه پولدارن نه فقیر، نه سطح سواد پایینی دارن نه خیلی تحصیل‌کرده و دانشگاهی، نه طاغوتی و درباری هستن نه مذهبی آنچنانی؛ یه خونواده از هر لحاظ خیلی متوسط که زندگی‌شون رو می‌کنن و سعی در پیشرفت و بالا کشیدن اونم از راه درست دارن.

در خلال داستان خیلی گذرا به زلزله بویین‌زهرا، مرگ مشکوک تختی، جنگ ویتنام و مبارزین انقلاب و ساواک اشاره‌هایی میشه. نمی‌دونم از زرنگی نویسنده بوده یا ناچاری‌اش که بدون هیچ موضع‌گیری خاصی دوره‌ای از تاریخ ایران رو روایت کرده که هر کسی به این راحتی نمی‌تونه درباره‌ش خنثی بنویسه.
بعضی جاهای کتاب به تونل زمان منوتو هم تنه می‌زد و آدم هی می‌گفت آخی چقدر اون موقع‌ها خوب و خوش بودن، چیه الان همه‌اش بدبختی. اما وقتی این لایه رویی رو کنار می‌زدم می‌دیدم که اصل زندگی واقعا فرقی نداشت و نداره با همین روزا. تو این داستان هم مثل واقعیت همه دوران، جز یه گروه خاص بقیه باید خیلی دست به عصا خرج می‌کردن، هر چی می‌دویدن باز به یه سری خرج‌ها و آرزوها نمی‌رسیدن و اگه پدر نازیلا بهش ارث نمی‌رسید شاید تا آخر داستان صاحبخونه هم نمی‌شدن. کما اینکه خاله‌ها و دایی‌هاش هم بدون کمک‌های مالی‌ای مثل ارث یا دیه نتونستن خونه بخرن یا ازدواج کنن.

موقع خوندن کتاب یاد حرفی افتادم که چند سال پیش از یه خانم میانسال شنیدم. خانمی که دوران نوجوانی و اوایل جوانیش همزمان بود با شلوغی‌های انقلاب ۵۷ و می‌گفت ما از خیابون رد می‌شدیم و چندمتر اون‌طرف‌تر مردم داشتن شعار می‌دادن. برای ما دختران جوان طبقه متوسط اهمیتی نداشت چه خبره. ما درس خونده بودیم و داشتیم وارد بازار کار می‌شدیم و یه چشم‌انداز مشخصی رو پیش‌روی خودمون می‌دیدیم. تو این کتاب هم مهرانگیز و چندتا از خواهراش همین‌طوری بودن. با یه دیپلم معلم می‌شدن یا بعد یه کلاس ماشین‌نویسی سکرتر. و برای زنان برخاسته از خانواده‌های سنتی که دختر زود ازدواج می‌کرد و بچه‌دار می‌شد و تمام، این موقعیت‌ها خیلی جدید و متفاوت و جذاب بود. این پیشرفت‌های عیان و نسبتا راحت رشک‌برانگیز بود.

اما این وسط زبر و زرنگی مهرانگیز مادر نازیلا رو خیلی دوست داشتم. با خلق خوش شوهرداری و بچه داری می‌کرد، خیاطی و آرایشگری یاد گرفت، ادامه تحصیل داد و با دیپلم نونوارش هم سریع تو یه مدرسه شاغل شد. تا آخرش هم زندگی رو با همه سختیای مالی در کنار شوهرش مدیریت کرد. 
نازیلا و نوشین شاید در برابر دختر صاحبخونه‌شون از نظر مالی توان رقابت نداشتن اما با درایت این مادر و پدر عقده‌ای بار نیومدن. تو دوران نوجوانی‌شون ولنگار نشدن و خانواده و حریمش براشون از هر چیزی باارزش‌تر بود.

یه خبر خوب هم اینکه رمان فوق برای نوستالژی‌بازها، قدیمی‌دوست‌ها و عشق رسم و رسوم قدیمی کلی مطلب داره. 

در نهایت، تو این کتاب دنبال اتفاق خاصی نباشین. یه زندگینامه‌اس که نمی‌دونم واقعیه یا خیالی ولی نمی‌دونم چرا با توجه به شباهت اسم نویسنده و شخصیت اصلی، احساس می‌کنم خاطرات خودش و اطرافیانشه که تو یه روایت خطی تعریف کرده. شاید اگه از هنر داستان‌نویسی بهتر  و بیشتر بهره می‌برد، کتابی به جذابیت "چراغها را من خاموش می‌کنم" بانو زویا پیرزاد می‌خوندیم. پس اگه خواستین کتاب رو بخونین بدونین که قراره یه داستان ملایم و بدون هیجان خاصی رو دنبال کنین تا فقط وقتتون پر بشه یا شاید پرنده خیالتون رو کمی باهاش پر بدین و آرزو کنین یکی از اون بچه‌هایی باشین که تو باغ جویبار مادربزرگ نازیلا عشق می‌کرده.
      
1.2k

31

(0/1000)

نظرات

اتفاقاً نوشتن از مهجورها ثوابش بیشتره. برای معروف‌ها (غیر خودم!)، به اندازه کافی دیدگاه می‌شه پیدا کرد؛ ولی برای این نوع کتاب‌ها خیلی مهمه که اگر ارزشمندن، به دیده شدن اثر کمک زیادی می‌کنه یا بر عکس اگر کم‌ارزش هستن، باعث می‌شه از وقتمون مراقبت کنیم. 
ممنون از همه یادداشت‌های اولتون. 
1

2

سلامت باشین. آقای معروف 😄
استفاده جالبی از این کلمه کردین 

1